Sonntag, 26. Dezember 2010

Weihnacht


Weihnacht

...

یکشنبه ها
سلیب های نقره ییِ تاریک
ناقوسِ شیتنت ِ لوقا
و شهوتِ مَتا


با یازده کلاغِ سیاه
شانه به شانه می آید
فرزندِ بادها


باور کنید
باور کنید این پسرِ اوست


تنها یک کلاغ
یک کلاغ می گوید:
نه



تکه یی از یک شعر

نقاشی روی کاغذ از جلال سرفراز
۵۰.۷۰
آکریل



تنها رهگذر

...


این همه ابر
و بارانی
که نمی بارد

این همه نگاه
و خیابانی
خالی

این همه شب
و چراغی
قرمز

تنها رهگذر
گربه یی
با چمدانی تاریک

*
جهان تاب بر می دارد
در نگاهی اُریب

چرا کفن از تن نمی کَنی
پیش از آن که
مرده باشی؟



من


من
...

بر سندلیِ اول من
بر سندلیِ دوم
من

بر سندلیِ سوم
من

من من من من
من من

از سندلیِ اول
تا سندلیِ آخر من

من
من
من
...


۱ ژوئن ۸۹
.................
نقاشی روی بوم از جلال سرفراز
۵۰ در ۶۰
آکریل

ساعت ۱۹


ساعت ۱۹

...

سگ روی پلة گردان
به دوستان نمی اندیشد
حتمن

و یا به توقیِ سرگردان
و خابمُردگیِ من
از مستیِ شبِ پیش


به پرواز هم نمی اندیشد
حتمن
با پرنده های لب قرمز و مو تَلایی
که ساعت ۱۹
از قفسِ اشیاء آزاد می شوند


به رختِ خاب هم نمی اندیشد
حتمن

سگ روی پلة گردان
فقت سگ است
و رویایِ استخان


ژوییة ۹۶


در کلافِ دستِ مرده


در کلافِ دستِ مرده

...

دستِ مرده
روی دست من چه می کند؟

سایة قلم که نیست
دستِ مرده است
روی دست من چه می کند؟

در کلافِ دستِ مرده
من چه می کنم؟

نامه یی ست
روزنامه یی
کلاغِ کاهلی

دست مرده خود شناسنامه یی ست

پرده در هزار پرده می زنم

غرقه نیستم
نفس نفس در انتظارِ ساحلی

خود نه ساحلم مگر؟
خود نه خاک
خود نه منزلم مگر؟

سایة قلم که نیست
دست مرده است
روی دست من چه می کند؟

در کلافِ دستِ مرده
من چه می کنم؟


دسامبر ۹۶
از کتاب باران و شیروانی

حالا وختشه


حالا وختشه

...


زَنه خُر و پُفش بلنده

رادیو
با یه رِنگِ شاد

مَرده سماور رُ روشن می کنه

آفتاب داره می زنه بابا

کسی گوشش بدهکار نیس

پاشین دیگه


حالا وختشه
یه نمازِ لب تلایی
رُم عکس از جلال سرفراز

چه قاه قاهی


چه قاه قاهی

...

پرسة نزدیک
گردِ سایة گردوبُن

باز که می گردی
ریشه
در زمینِ کهن داری
و سایه
بر سرِِ من

و می رود
که سالی دو سالی
بگذرد از من
که وقت می گذرانم
بر این زمین


چه قاه قاهی می شنوم
هر شب





در این بی وزنی

در این بی وزنی
...
در بدرقة غلامحسین ساعدی


تو را چگون در این بی وزنی
پیدا کنم
میان واهمه هایی
که بی نشان

چیزی نبود دیکته کنی جز مرگ؟

در ناپدید شد
و سایه های پریشانت از دیوارِ وهم گذشتند

چه می توانست باشد ساعت؟
از روز و شب گذشتی

زمانِ زخمی را
در فیلترِ سیگاری پنهان کردم

ماندم
پیاده با گروهِ عزاداران
و ناپدید شدی
در قهوه خانه های آن تَرَفِ کهکشان


از کتاب باران و شیروانی

 

داستانی

داستانی
...

داستانی دارد با من یک خوابِ سبُک
و اناری در بشقابی ست

نه
اناری نیست

گربه بر سوزنیِ ترمه :
جانمازِ مادر
می پنجولد
و سری در بشقابی ست

نه ...

می گذارم سر را
بر مُتَکا

گربه پنهان است در جایی

مادر می ماند
جانمازش
و خدا


از کتاب باران و شیروانی

Montag, 22. November 2010

در تلخیِ شبانه

در تلخیِ شبانه



نه
تمکین نمی کنند واژه های من از من
سرکش شدند
سِرتِق
گریزپا
کمتر به چنگ می آیند


هر واژه یی
گلولة سربی ست
در مغزِ من به هر طرفی می دود
در انفجارِ خود
خاموش می شود
و چند لحظه بعد فراموش می شود
زخمی از آن
اگرچه بجا می ماند


اینان
مانوس با زبان و دلم نیستند
در پرسه های من تبسم شیرینی
بر لب نمی نشانند
قفلی نمی گشایند


تنها گاهی
در تلخیِ شبانه
از من سراغِ آن منِ دیگر را می گیرند
اینجا نه
در نفسی دیگر
اینجا نه
پیشِ کسی دیگر


در شهرهای دود شده
در تو به توی یک غمِ دور از دست
و غیرِ قابلِ رویت



آبان ۶۴
از کتاب باران و شیروانی
عکس از رم - جلال سرفراز

زاد روز نیما گرامی باد

زاد روز نیما گرامی باد

در اشعار آزاد من وزن و قافیه به حساب دیگر گرفته
می‌شوند. کوتاه و بلند شدن مصرع ها در آنها بنا بر هوس و فانتزی نیست. من
برای بی‌نظمی هم به نظمی اعتقاد دارم. هر کلمه‌ی من از روی قاعده‌ی دقیق به
کلمه‌ی دیگر می چسبد....مایه ی اصلی اشعارمن، رنج است. به عقیده‌ی من گوینده‌ی واقعی باید آن مایه را داشته باشد.
 
نیما یوشیج تهران ، خرداد ۱۳۲۵ نخستین کنگره نویسندگان
 

زاد روز نیما گرامی باد

از آن مقبره

از آن مقبره
 

...



دو سه گامی که شدم بر سرِ بامی

ماه برداشت کلاهی

و سلامی
 



چه سلامی تو از آن مقبره با من؟

گیرم از دور سلامی

چه پیامی؟




 
تا لبِ بام شدم هم دو بلندی

زلبِ بام برآیم

به چه کامی؟



 
گفت چیزی. نشنیدم چه مکدر

رفت و در دود فرو شد

دو سه گامی
 




مرغِ باغ ملکوتی که نبودم
خنجری هرز

که رفتم به نیامی
 




اسب چوبین من از بام که می شد

با دلم ماه درآویخت

تمامی
 
 
 



فروردین ۶۹
طرح کامپیوتری از جلال سرفراز

رعنا ۳

رعنا ۳


...

کجبارِ رَسته
جانِ بسته
تارمیِِ تنگ


دل تنگه تنگه دلم رعنا


پاییزِ سنگ در نفسِ فرسنگ
دنیای منگ


گل کرده آتش قلیان
حتمن
کز کرده در رواق معما


می جنگه جنگه دلم رعنا



از کتاب باران و شیروانی
رم - عکس از جلال سرفراز


مزة سیب

مزة سیب

...

ماه می ماند و سیب می افتد
نیوتن گفت


من سیب را گاز می زنم
و چرا نه؟
حوا گفت


ماه می ماند
تا سیب برگردد
و آدم
که آدم است
خدا گفت


من
تازه مزة سیب را چشیده ام
آدم گفت
و حوا را
میان دو ستون مرمر دراز کرد


شیتان گفت
و چه نیکو
 
 
مارس ۲۰۰۱
طرح کامپیوتری از جلال سرفراز




کنارِ زمان


کنارِ زمان

...

گلهای ساعتی
کنار زمان خابند
و گردِ مردمکِ آب دایره هایی
میان دایره ها
سایه یی
که چرخ زنان می رود


زمان
چهار سانیه بعد از خدا
مکان
در انتهای بی خبری
سرعت
چهار مرتبه از هیچ بیشتر


برای اندیشیدن وقتی نیست


گلهای ساعتی کناز زمان خابند


گنجشک ها
سکوت را
از شاخه های دمِ دست چیده اند
 
-----------
طرح کامپیوتری از جلال سرفراز

این روز آفتابی


این روز آفتابی

...

خوکان ختنه کرده
که با کلاه های سیلندر
و کفش های ورنی
و با فراک های بلند
در مزرعه براه می افتند،
گنجشک ها به هلهله در باد می گذرند
و فَزله می ریزند


این روزِ آفتابی
در مرتعی کسی نیست
خوکان ختنه کرده
لبخند می زنند
و با وقار
از پای کرت های معطر می گذرند


هی دمبریده ها !
سنجاب ها دشنام می دهند
سنجاب ها
به باد فرو می روند


وقارِ جامه به تن می درد مترسکِ پیر
تَبل - آفتاب رها می شود
و در ملالِ هوا
خوکانِ ختنه کرده
قهقاه می زنند



از کتاب سُبح از روزنه
۱۳۵۷
طرح از جلال سرفراز

برای خاورانی ها

برای خاورانی ها

...

هر پنج دقیقه پنج اعدامی
پشت سرِ هم قتار می رفتند
هر گامی را
دو بار می رفتند


خورشید
گمان کنم که می تابید
هم بر کمرِ کمانیِ آنان
هم بر چشمانی که بسته می دیدند
آیندة بی نشانیِ پنهان


باد
از سرِ مردگان که بر می خاست
با خود می برد نامهایی را
می گفتند
با خود شاید پیام هایی را


در پای کرانه های زنگاری
جز من
شبحی کنار من می آمد
از هر گامی نشانه بر می داشت
می گفتم هان
می خندید
تازیانه بر می داشت


هر پنج دقیقه پنج اعدامی
سنگینِ تبِ شبانه می رفتند


می رفتند
می گفتند عاشقانه می رفتند


۱۵ تیر ۷۱
از کتاب باران و شیروانی

طرح از جلال سرفراز

آن سایه

آن سایه 

آن سایه خود منم
و آن تناب ِ شن
که می گرفتم و می رفتم

و پشتِ سر هنوز
بارو و نیمه بارو

آن سایه خود منم

وان بادبادکی
که می گرفتم و می رفتم

و پرسه بر فراز جهان می زدم
و آن کلافِ دود
منم




وان خاک خود منم
وان خیش خود منم
و زخمِ تیغه یی

که در زمین و تنم
شیار می زد و می رفت

آن سایه خود منم که در سرِ هر پیچی
خود را به دار می زد و می رفت

و آن تناب
و الیاف آن تناب منم
و آن سراب
منم


آبان ۶۱
از کتاب باران و شیروانی
عکس از رم - جلال سرفراز

تاریکماه

تاریکماه

تاریکماه
تپ تپ پایی ست پای تَل

در بسته است؟
و سایه یی
سخنی
نیست؟

نه
اتفاق نمی افتد
و رنگ پرچم ها
در تیرگی
یکی ست

نه
نه
نه
نه
سخنی نیست
 

از کتاب واهمة مَد

Donnerstag, 28. Oktober 2010

برای دخترک عاشق

برای دخترک عاشق

ندانسته را خوانده ام

و بلند
دانسته را به آب داده ام
سُبحی نازک

باران
که ریزبافت می گذرد
با یک بغل قرنفل
دستی تکان نمی دهد اما
برای دخترکِ عاشق

داستان از جایی آغاز می شود
که نباید
نباید از جایی آغاز می شود
که داستان
آغاز حرف همین جاست
و شب دراز می شود
در جوفِ قلمدان

جلال سرفراز

با این پوست کلفتِ خاکستری




با این پوست کلفتِ خاکستری

...به فرهاد آییش و کرگدن هایش
بهمن ۱۳۸۷ - تهران


یه روز سُب
همین که پا می شی
می بینی یه شاخِ گنده رو پیشونی ته
چی فکر می کنی
جز این که از امروز یه کرگدنی

می خای بگی که اوژن یونسکو اشتباه کرده
یا آقای کارگردان دچار بدبینی شده؟
چرا بدبینی؟

یا این که اسلن چشات داره باباغوری می ره

نه بابا
خودِ خودشی

کاری یم که ازت بر نمی آد
با این پوستِ کلفتِ خاکستری

...............
مَسَلن کرگدن ها
نقاشی از جلال سرفراز
۵۰.۷۰
آکریل و گواش

WENDE

WENDE

چرا سوت نمی زنند این پرنده ها
...
حالا
که چراغ قرمزها خاموش می شوند

حالا
که من کلاهِ کِپی را دور انداخته ام
و یک شاپو خریده ام
چرا سوت نمی زنند این پرنده ها؟


۳ اکتبر - روز یکی شده دو آلمان

Montag, 25. Oktober 2010

شاملو، و ترانه های کوچک غربت

شاملو، و ترانه های کوچک غربت


واژگانی چون «آبدان» و «آبدانه» از ساخته های زنده یاد شاملو ست، که به زیبایی در شعرش جا خوش کرده اند:

مرمر خشکِ آبدانِ بی ثمر / آیینة عریانیِ شیرین نمی شود
- «هجرانی»، از کتاب «ترانه های کوچک غربت» ص ۱۱۰۵  حلد دوم مجموعة اشعار

آبدانه های چرکیِ بارانِ تابستانی / بر برگهای بی عشوة خطمی / به ساعتِ پنج صبح
 ـ «صبح» ص ۱۱۱۷ همان کتاب


آبدان بجای برکه یاحوض ، و آبدانه بجای چکة آب،  و در هر دو مورد یک واژه بجای دو واژه

در شعر شاملو واژه های خود ساختة دیگری هم هست، مثل سنگنبشته بجای لوح و کتیبه، که هر دو عربی هستند، و یا شیرآهنکوه و غیره، که می توان به آنها پرداخت.

اهمیت این واژه ها تنها در پارسی بودنِ آنها نیست، بل در نمایش چگونگی کشف و کاربردِ توانایی های این زبان، از جمله در ساختن واژه های ترکیبی , و جرئت بکارگیری آنهاست...

«هجرانی» و «صبح» در زمرة شعرهایی ست که پیش و پس از مهاحرتِ کوتاه شاملو به اروپا، در آستانة انقلاب بهمن ۵۷ سروده شده ، و در کتاب « ترانه های کوچک غربت» گردآمده اند.

در این شعرها می توان از زاویه های دیگری هم نگریست:

مرمر خشک آبدان بی ثمر / آیینة عریانیِ شیرین نمی شود

مرمرِ آبدان جسمی ست صیقلی. در آب که غوطه ور باشد، سایه ها را در خود باز می تاباند. شاملو در پرسه های خود به این پدیده توجه کرده است.در اینجا آبدان مرمر پیوندی می شود میان ذهن شاعر، و داستان آبتنی شیرین در منظومة خسرو و شیرین نظامی. مرمر آبدان خشک و بی ثمر است، چرا که از سایة اندام شیرین تهی ست.

بی تردید در لحظة سرایش این شعر، شاعر دچار نوستالژی وطن بوده است.

«آبدانه های چرکیِ تابستانی/ بر برگهای بی عشوة خطمی/ به ساعت پنج صبح» از نگاه مستقیم شاعر در مکان (بر برگهای غبارگرفتة ختمی) و زمان (ساعت پنج صبح) سرچشمه می گیرند، آبدانه ها چرکی دیده شده اند. در واقع گِل آلوده اند. برگهای ختمی بی عشوه اند، چرا که در غبار فرو رفته اند و جلوه و جلایی ندارند. عشوه زنانگی و زایش را در خود دارد، و بی عشوه گی از نازایی خبر می دهد.

این هر دو تصویر غربتی سنگین را یادآور می شوند. نوعی بیگانگی با پدیده های پیرامون. اولی در بطن فرهنگ و تاریخی دیگر، و دومی در زیر آسمان خودی. غربتِ فرمانروا بر این دو شعر، و اغلب شعرهای کتاب نامبرده، تنها شامل هجرانی ها نمی شود، بلکه در وطن هم شاعر را دنبال می کند.همان ضرب ا لمثل مشهور: نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم
.

ویرانة امیدآباد

«صبح»  در دوم اردی بهشت ۵۸ نوشته شده. یعنی دو ماه و اندی پس از انقلاب بهمن ۵۷. شاعر ناظر بر فضایی گورستانی ست، به هنگامی که قاریان و «خطیبان حرفه یی» هنوز در خوابند:

ولرم و / کاهلانه
آبدانه های چرکیِ تابستانی
بر برگ های بی عشوة خطمی
به ساعت پنج صبح.

در مزار شهیدان / هنوز
خطیبان حرفه یی در خوابند.

حفرة معلق فریادها / در هوا/ خالی ست.
و گلگون کفنان/ به خستگی/ در گور/ گُرده تعویض می کنند.

*
به تردید
آبله های باران
بر الواح سَرسَری
در ساعت پنج صبح.

در این شعر طنز و تمسخری گزنده موج می زند. شاعر ناظر بر « ویرانة امیدآباد» خویش است. نومیدی وحشتناکی که شاعر با آن درگیر است،  از جمله در این تصویر به نمایش در می آید:
حفرة معلق فریادها در هوا خالی ست

این تصویر شاعرانه حکایت از تب و تابهای دورة انقلاب دارد.. گویی که فریادها همه بادِ هوا شده اند. حفرة خالی: گورستان ِ فریادِ گلگون کفنان.

تردید باران بر «الواح سرسری» ، که بی آن که گفته شود، مثل ختمی ها در غبار فرو رفته اند. و چرا سرسری؟ جدا از شیرین کاری زبانی، که در این جمله هست، می توان به سرسری گرفته شدن آرمان ها اندیشید. تردید و تشویش شاعر از شسته شدن پیام ها  بر الواح گلگون کفناتی ست، که در گورها گرده تعویض می کنند. در شعر صبح شاهد تردید نومیدوارِ شاعری هستیم که همواره به آزادی و تغییر جهان می اندیشید. اما دگرگونیِ جهان را نه آن گونه که در ایران روی داد، بلکه به گونه یی دیگر
می خواست.

تصویرها در مجموع فضایی می سازند، که خوانندة شعر می تواند در آنها جست و جو کند، و خود نیز گوشه یی از آن را بسازد. اهمیت تصویر، گذشته از ارزش های حسی و اندیشگی، در همین است. اگر هم بخواهد مفهومی را القاء کند، بطور مستقیم به آن نمی پردازد. بلکه زمینه یی می سازد که خواننده به مفهوم مورد نظر دست یابد. تصویر سازی در شعر شاملو، همانطور که برخی از صاحبنظران می گویند، گاهی بی شباهت به تصویرهای سینمایی نیست. هرچند که فیلم کمتر می تواند جایگزین کلمه باشد.


مروری در هجرانی ها

فاصلة نوشتن « صبح» و شعرهای «هجرانی» شاملو ماهی یا دو ماهی بیشتر یا کمتر از یک سال است. شاملودر شعرهای هجرانی زندگی را به گونة دیگری می نگرد. در جست و جوی پاسخ است:

که ایم و کجاییم؟
چه می گوییم و در چه کاریم؟
پاسخی کو؟

یکی از هجرانی ها را با هم مرور می کنیم:

چه هنگام می زیسته ام؟
کدام مجموعة پیوستة روزها و شبان را/ من؟ ـ
اگر این آفتاب/ همان مشعل کال است/ بی شبنم و بی شفق
که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است

چه هنگام می زیسته ام؟
کدام بالیدن و کاستن را/ من
که آسمان خودم
چتر سرم نیست؟ ـ

آسمانی از فیروزة نیشابور
با رگه های سبزِ شاخساران،
همچون فریاد واژگونِ جنگلی/ در دریاچه یی،
آزاد و رها
همچون آینه یی/ که تکثیرت می کند.


*

بگذار/ آفتاب من؟ پیرهنم باشد
و آسمان من/ آن کهنه کرباسِ بی رنگ.
بگذار
بر زمین خود بایستم
بر خاکی از برادة الماس و رعشة درد.

بگذار سرزمینم را/ زیر پای خود احساس کنم
و صدای رویش خود را بشنوم:
رُپ رُپة طبل های خون را/ در چیتگر
و نعرة ببرهای عاشق را/ در دیلمان.

وگرنه چه هنگام می زیسته ام؟
کدام مجموعة پیوستة روزها و شبان را من؟

۱۵ اسفند ۵۶

یاسی فلسفی، و پر از دلتنگی.  می بینیم که شاملو  «هشیوارِ غم خویش» روزگار مهاجرت را جزء سالهای زندگی به شمار نمی آورد، «خشماگین و پرخاشگر» از اندوه تلخ خویش پاسداری می کند، و «چشم انداز امیدآبادش» به رویدادهای تلخ و شیرینی ست، که در وطن می گذرد: رُپ رُپة طبل های خون در چیتگر، و نعرة ببرهای عاشق در دیلمان.

...

و جهان را بنگر
جهان را/ در رخوت معصومانة خوابش
که از خویش چه بیگانه است

 
*

ماه می گذرد / در انتهای مدارِ سردش.
ما مانده ایم و / روز نمی آید.


جلال سرفراز ـ برلین

Dienstag, 5. Oktober 2010

مثل سنگ سیاهی

مثل سنگ سیاهی



دمیدنِِ گل
به کمانِ نقره
افتادنِ کمانِ شما
در چشمه
آقای ماه



و رقصِ ماهی

با کمان



اگر

که‌آب آب بود و شما ماه

اگر

که من پرنده نباشم

و جیرجیرکِ تنها



حالا
نه آب آب و نه ماهی

نه من

نه گل گل و

نه کمان کمان



شما هم آن بالا

نشسته یید

مثلِ سنگِ سیاهی



تهران
آذر ۵۱

در شبی معمایی

در شبی معمایی
 
 
...



می روند و می آیند

خواهرانِ تنهایی

در شبی معمایی
 
 


دود

دود

دود است این

هست بود

بود است این
 
 


تب گرفته دنیا را
 
 


سایه

روی سایة هم

دست و دل 

کنایة هم

می روند و می آیند
در شبی معمایی

خواهران تنهایی
 
 
 
 
 
 



شهریور  ۶۰

از کتاب باران و شیروانی

شعری از هرمان هسه

شعری از هرمان هسه

یه جو ... ... ری نیگام کردی
...

دیده بودی نماز می خونم
نه؟

خُب بچه بودم
نمی فهمیدم

برگردان : جلال سرفراز

Freitag, 24. September 2010

در حاشیه

در حاشیه

چندان به حاشیه رفتم
که حاشیه...
خود
متن
شد

در متنِ حاشیه
و حاشیه ی متن
مانده ام
و گرد من
چندین و چند خت و پرانتز
چندین و چند
متن و حاشیه
و من
هر متن را
هوای حاشیه یی دیگر است
و در حواشیِ هر حاشیه
عبورِ مارِ غاشیه
تا من

جلال سرفراز
از کتاب واهمه ی مَد - ۱۹۹۹
طرح از جلال سرفراز

Montag, 13. September 2010

دو رباعی

دو رباعی





عشق آمد و پیله کرد در جان و تنم
زان پس به کرشمه یی درآمد، که منم
گفتم به سکوت من کسی ره نبرد
گفتا تو مگو، که من سراپا سخنم




دریاب مرا که عشق در کارِ من است
آیین خدایی اش، گرفتارِ من است
بَرکوبد و بَرزند، که بازم سازد
و ین تپ تپِ دل دچارِ ناچارِ من است


۲۰۱۰اوت


طرح از جلال سرفراز



گاوها

گاوها


...

نه
گاوها
به مقصد چگونه بینديشند 
این گاوها که نمی اندیشند


از معنیِ نگاهِ مسافر
در پشت شيشه های دوان
هيچ
هيچ نمی فهمند

و در زمينة تنگ غروب می مانند
با پيشانی های سفيد
و پاهای خال خالی

جز بوی تردِ علف
اتفاق نمی افتد



تابلوی گاوها
۵۵x۵۵
سال ۱۹۹۸
آکریل روی کاغذ
از جلال سرفراز

Donnerstag, 2. September 2010

مثلِ خوردنِ سیبی

مثلِ خوردنِ سیبی

هنوز عطرِ ترِ شب بوست
و جرعه یی
در فنجان
بگذار تا ببارد
شاید
چیزی بروید از پسِ این باران


ماه از اتاق من به اتاق تو می رود
و روی سایه ی تو
خم می شود


چه روشناییِ بیهوده یی
و مرگ ساده است مثل خوردن سیبی
گیرم به وسوسه ی حوا


سکوت روی خانه ی تاریک می تند


سهمی از این سکوت از آنِ خدا
سهمی
از آنِ مردمِ دنیا

جلال سرفراز
از مجموعه از ریل روبرو انتشارات آهنگ دیگر




 

آ یینه در آیینه

 آ یینه در آیینه
 
 
 
 
Rooz online
هنر روز

چهارشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۸۹

آ یینه در آیینه


لم دادن بر خرابه های قصری شنی
جلال سر فراز

نرم نرمک بساط برمی چینیم
خورشید و من با هم
در غروبِ یکشنبه
...
فلورا شباویز

 چه اتفاق افتاده؟ آیا پایان هستی فرا رسیده،  که شاعر و خورشید با هم بساط برمی چینند؟

گاهی از پسِ کلمات شاعری پیدایش می شود، که به گونه یی دیگر می نگرد، کارش خود بخود دارای ژرفایی ست،  و از پیچیده گویی های مرسوم بیانی برای ژرفتر نشان دادن اندیشه و حس می گریزد. چنین شاعری نظام فکریِ خود را دارد.  کمتردربند سلیقه و اخلاق رایج  است. ملاحظة این و آن را نمی کند. بساط خیالش را همانطوری می چیند،  که هست. شعرش از زندگی سرچشمه می گیرد، و ابایی ندارد که گوشه هایی از زندگی خصوصی اش برملا شود. در جستجوی خوانندة حرفه یی نیست. از هیاهو می گریزد. نمی خواهد سری میان سرها بلند کند. فقط خودش را بیان می کند،  و چه بهتر که اینجا و آنجا میان خودِ او، و خودِ دیگری پیوندی برقرار شود،  اگر هم نشد مهم نیست. در دایرة خیال چنین شاعرانی فضا،  یا فضاهایی نطفه می بندد،  که با همة آشنایی غریب است. تصویرها و اندیشه هایی گذرا که در هیاهوی سرسام آور دگرگونی هایی که در دیدگاه های زیبایی شناسانه رخ می نماید،  میل جاودانگی در آنها نیست،   اما لحظه را زیبا می کنند

فلورا شباویز از این دست شاعران است.
۶۱ سالگی را ۱۶ سالگی خواندم
و سخت عاشق شدم
 داشتم *dyslexi 
و نمی دانستم
چه نیازی به ابر و باد و خورشید و فلک؟
دلم خوب می داند کی آفتابی شود
کی ببارد
حتا دَبِل اسپرسو هم نمی تواند اینطور مرا راه بیندازد
که تلخیِ بوسه ات
طنز چیزی نیست که بتوان از بیرون به شعری تزریق کرد. امری ست درونی. شاعر را در هر جایی همراهی می کند،  حتا در تلخ ترین لحظه هایی که تجربه می کند. شاید مهمترین ویژگی شعر فلورا شباویز همین طنز گزنده یی باشد که با زبان و نگرشی نو در سطر سطرشماری از شعرهای او جلوه گر است. باید در ساختار واژگان و نگاهِ  نازک بینِ  شاعر غرق شد تا راز بیماری dyslexia، و در این شعر شاید بتوان گفت: رمزِ وارونه خوانیِ سالشمارها،  و تلخیِ بوسه را دریافت.
آیینة صبح
پوشیده دربخار
دستی به آینه می کشم
ردِ خواب و بالش روی گونه
پفهای زیرِ چشم
دو چروک تازه
 چند موی سفید.
یادم باشد
سرِ راه رنگِ مو بخرم.
 رد بالش روی گونه،  و قد کشیدنِ رگهای بنفش پا ( در ادامة شعر) از توجه شاعر به جزییات،  و برخی پیشامد های لحظه یی،  و گریز از کلی نگری حکایت می کند.
دستی دیگر بر آیینه
خطِ نمِ انگشتان بر تّرّکِ سینه
نشئه  ازبازی عشق در نرمة بخار
همراه قدکشیدن رگهای بنفشِ پا
با جای جای بوسه بر تن
به اتاق می آیم
معشوق جوان و دلِ جوانم تنگ هم خفته اند
عینکم را می گذارم
خوابشان را می پایم
خم می شوم
لک های قهوه ییِ شانه اش را می بویم
زندگی زیباست
 اگر درد استخوان مجال دهد
پوزخندی در خود،  و نه در دیگری. می بینیم که پشت بخار شیشه هیچ چیز مه آلودی نیست. و دلهرة پیری ست که تا مغز استخوان نفوذ می کند. با این حال دلِ جوان و معشوق جوان شاعر تنگ هم خفته اند،   و زندگی زیباست،  اگر...
فلورا خود را از چشم شعر دوستان پنهان کرده است. شعرها و شعر داستان هایش را کمتر کسی خوانده است. برای چاپ و انتشار آنها رغبتی نشان نمی دهد. چرایش را باید از خودش پرسید. با کارهایش ابتدا در خانة پدرش آشنا شدم: صادق شباویز،  بازیگر قدیمی تاتر،  و همکار نزدیک نوشین. هنرمندی دقیق،  جدی،  و سختگیر. ابتدا شعرهای دخترش را چندان جدی نمی گرفت. با تردید در آنها می نگریست. نشستیم و شعرهای فلورا  را با هم خواندیم،   و نکته نکته سنجیدیم... بعد فلورا از لوس آنجلس به دیدار پدر آمد. با همسرم  به دیدارش رفتیم. شعر خواندیم،  از شعر حرف زدیم. خیلی ساده و بی ادعا بود. از آن پس شعرهای تازه ترش را برایم فرستاد. برخی از آنها داستانی در خود دارد،  و دیدی تلخ درونمایة اغلب شعرها و شعر داستان ها.
بیایید شعر یک روز ساحلی فلورا را با هم مرور کنیم:
تنبل تر از صبح یکشنبه/  لم داده ام در ساحل
بر خرابه های قصری شنی / می پاشد خلسة زرد آفتاب را/ شتابِ ریزشِ شن های صورتی/ از لابلای انگشتان
بیلچه یی می کاود حضور نمناک آب را / و آشفته می کند خواب گوش ماهی ها...
یله بر آب/  تنهاتر از ظهر یکشنبه / گیسوانم بادبان قایقی در دورها/ تنم شورابه یی از غم
 دلگیرتر از صبح یکشنبه/ دلکم تکه ابری ست خاکستری / روبندة آن گوی نارنجی
 و نگاهم خلوت خاموش دریا
نرم نرمک بساط برمی چینیم/ خورشید و من با هم / در غروب یکشنبه
درست است. نگاهی امپرسیونیستی در لحظه های فرار. حضور نمناک آب. گوش ماهی ها. قایقی در دور... درهم آمیزی شاعر و فضای پیرامون. زمان،  که به نرمیِ شن از لابلای انگشتها فرو می ریزد. هستی مگر کجاست؟ مگر چیست هستی،  جز لم دادن بر خرابه های قصری شنی؟ جزیکشنبه یی تنها،  تکه ابری خاکستری بر گویی نارنجی؟ برخی جمله بندی ها کمی دست انداز دارد،  به گمان من،  یا بهتر است بنویسم به پسند من،  باید کمی پس و پیش شوند.

حالا یکی از شعر داستانهایش:
جعبة هومن
 درِ جعبه که واشد،  مگس وزی کرد،  پرید بیرون و روی هوا معطل ماند.
 سربازای پلاستیکی از کشتن دست کشیدن،  سنجاق ته گردها سُر خوردن،  آینه های شکسته پشت های زخمی شونو از دیواره جدا کردن و روی لبه های تیزشون وایستادن.
 زن مونده بود با لُختی ش چه کنه؟
مگس تو هوا چرخی زد.
 انگشتای مرد دور یه دایرة تاریک تو هم قفل شدن. مگس بدجوری به تن زن عادت کرده بود.
 پشت انگشتا،  تهِ تاریکی،  زن به زمین چسبیده بود. مگس زن رو دید.
تیله قل خورد و پشت قلب قایم شد. مگس سرازیر شد.
 سرِ لاکپشت تو لاکش رفت. دایره بسته شد. مگس مرد.

 آبستراکت محض، آمیخته با دلهره یی پنهان. شعر و داستان درهم تنیده اند. در عین سادگی،  بسیار دشوار: بخشهایی از رویداد در ذهن شاعر باقی می ماند،   که کار خواننده را مشکل می سازد. چرایی و چگونگیِ ارتباط اشیاء با هم گنگ است. به فیلم صامت می ماند. چنین ذهنیتی با سمبل ها و نشانه های معمول دمساز نیست. داستان به زندگیِ روزمره وصل است،  اما خود را در آن محدود نمی سازد. از توضیح و تفسیر می گریزد. در عینِ پرده دری،  از دریده گویی های مرسوم پرهیز می کند. پشت کلمه ها و تصاویر جایی از خیال باقی می گذارد.‌‌‌‌این شعر داستان  در ۲۰ مه ۹۹ نوشته شده،   فلورا  کم و بیش از چنین فضاهایی فاصله گرفته،  و زبانش ساده تر شده است،  بی آن که جای خیال در شعرها و شعر داستانهایش تنگ شده باشد.
 اشیاء و پدیده های نو مثل کیبورد و مونیتور به راحتی در شعر فلورا هم جا باز کرده،   و به ابزار کارش تبدیل  شده اند تا دلمشغولی ها و حسرتهایش  را برملا سازند. شعر ای کاش ای کاشی نبود نمونه یی از ظهور واژگان جدید در شعر مدرن امروز ایران است :
ای کاش چشم اندازم
تو بودی و انبوه شاخساران
نه صفحة خاکستری « مانیتور»
ای کاش در گودیِ دستم
گرمای دستت خانه می کرد
نه سرمای « ماوس»
ای کاش انگشتانم آرام آرام
تک تک حروف تنت را می جست
و کلام گمشدة عشق را می یافت
نه شتاب حرف های « کی بورد»
ای کاش تیک تاک این ساعت
وعدة نزدیکی دیدار بود
نه مرگ زمان
ای کاش این سندلی می چرخید
این میز می چرخید
این اتاق می چرخید و می چرخید و می چرخید
و مرا پرتاب می کرد
به آن سوی تمام دیوارها
ای کاش ای کاشی در میان نبود
تاثیر رویدادهای اخیر در ایران نیز در شعر فلورا دیده می شود. از جمله در شعر بید مجنون دیگر زیبا نیست :
حتی پیچیده در حریر مه بید مجنون دیگر زیبا نیست
آن مه سفید کرباسی ست
پوشانده جسمشان
ریشه هایش به چشم من
دستی ست که می خراشد سردی خاک
و سایه سارش
سیاه چادر گستردة عزاست
 بر گورشان
پشت این تاثر و اندوه اما نشانی از نومیدی نیست:
بید مجنون دگرباره زیبا شود روزی اما...
شعر فلورا شعری ست زنده،  و بجز در برخی موارد ( از جمله شعر داستان جعبة هومن ) بی پیرایة تحلیل و تفسیر. باشد که کارهایش را در دفتری گرد آورد

----------------
* dyselexia نوعی بیماری ست که از جمله دشوار خوانی را می توان از آن استنباط کرد
http://www.roozonline.com/persian/honare-rooz-2/honare-rooz-2-item/article/2010/september/01//-af3cca5113.html

Sonntag, 29. August 2010

چهارمین مجموعه شعر جلال سرفراز در بازار کتاب

چهارمین مجموعه شعر جلال سرفراز در بازار کتاب

Deutsche Welle Persian 

دویچه وله ; فرهنگ و هنر 

29.08.2010





از ریل روبرو عنوان تازه‌ترین مجموعه شعر جلال سرفراز است. این مجموعه، به تازگی از سوی نشر "آهنگ دیگر" در ایران منتشر شده و ۵۶ سروده اغلب کوتاه شاعر را در بر می‌گیرد. از سرفراز پیشتر سه دفتر شعر منتشر شده است



نیمه دوم دهه چهل خورشیدی، همراه با رشد تدریجی طبقه متوسط، گروه بزرگی از شاعران در ایران به میدان آمدند که از آن‌ها می‌توان به عنوان "نسل سوم" شاعران پس از نیما یوشیج یاد کرد. جلال سرفراز، زاده  سال ۱۳۲۲ خورشیدی، از معدود شاعران این نسل بود که با انتشار نخستین مجموعه شعرهای خود، در سال ۱۳۵۰ خورشیدی، نشان داد به زبانی مستقل رسیده است. ذهنیت سرشار از تصویرهای بکر و زبان روان و خوش آهنگ او، سبب شد که به سرعت در جامعه ادبی ایران شناخته شود. ایجاز، از ویژگی‌های زبان تصویری او بود. نخستین مجموعه او، با نام "آئینه در باد" با استقبال گرم دوستداران شعر و تایید برخی از بزرگان این هنر،مثل زنده یاد احمد شاملو روبرو شد.

شعر نگاه

تا انتشار دومین مجموعه، در سال توفانی ۱۳۵۶، شعر سرفراز، با همان ویژگی‌های مجموعه نخست، راه کمال پیمود. مجموعه "صبح از روزنه بیداری" را انتشارات رواق منتشر کرد و به سرعت نایاب شد

در هر دو مجموعه، بیشتر شعرهای موجز سرفراز، شعر نگاه بود. نگاه به بیرون و درون. تصویرهائی که او می‌داد، اغلب فضائی اثیری و ذهنیتی سرگشته را ترسیم می‌کرد که با اشتیاقی رمانتیک در جست و جوی خویشتن خویش بود. شاعر، که زاده روستای امروان ( از توابع دامغان) است، در جایگاه انسانی می‌نشست که خود را در هیاهوی شهر و هزارتوی پرسش‌های بی‌شمار گم کرده و راه گریزی به اصل خویش می‌جوید. اصلی که با حفظ ریشه‌ها، در تلاش مدرن شدن است.  بسیاری از شعرهای او در آن دوران به دلیل همین فضای صمیمی و یگانه ورد زبان همنسلان او بود

دوران روزنامه‌نگاری

در فاصله انتشار دو مجموعه، شاعر به تحریریه روزنامه کیهان پیوست. او، به ویژه در زمینه مصاحبه با بزرگان هنر، موفقیتی شتابناک داشت و به زودی به یکی از اعضای تاثیر‌گذار سرویس هنر کیهان تبدیل شد

سرفراز در حرکت‌های اعتراضی روزنامه‌نگاران، در آستانه انقلاب بهمن ۵۷ نقشی اساسی داشت. با این همه، در اردی‌بهشت‌ماه سال ۱۳۵۸ جزو ۲۱ روزنامه‌نگاری بود که به دلیل مقابله با سانسور مذهبی جدید، از کیهان اخراج شدند. اخراج این گروه، نقطه آغاز سرکوب مطبوعات ایران بود

شاعری که تا پیش از آن به عنوان روزنامه‌نگاری آزادی‌طلب و عضو فعال کانون نویسندگان ایران شهره  و حتی مبتکر اصلی برگزاری ده شب شعر کانون بود، بعد از انقلاب به حزب توده پیوست، تحت تعقیب قرار گرفت، مجبور به فرار شد و تا آستانه فروریختن دیوار برلن، در برلن شرقی، با ارگان خبری حزب توده همکاری می‌کرد. اما پیش از سقوط اتحاد جماهیر شوروی از حزب توده جدا شد و در برلن غربی سکونت گزید

خمیری از شعرهای سیاسی

در آن سال‌ها، سرفراز همچنان می‌سرود. اما بخش عمده سروده‌هایش دارای بار سیاسی بودند. اندکی پس از ورود به برلن غربی، سرفراز مجموعه ای از شعرهای بیشتر سیاسی خود را با عنوان "باران و شیروانی" آماده چاپ کرد. در سال ۱۹۹۱ میلادی، ناشری در ایران، این مجموعه را آماده پخش کرد. اما همه کتاب‌ها به دستور دولت خمیر شدند. مجموعه باران و شیروانی، اکنون با تجدید‌نظرهائی بار دیگر آماده چاپ است
جلال سرفراز

در سال‌های پس از دوری گزیدن از فعالیت حزبی، علاوه بر مجموعه "از ریل روبرو" یک مجموعه دیگر نیز با عنوان "واهمه مد" از سرفراز منتشر شده است. فضای ذهنی، زبان و نگاه سرفراز در این دو مجموعه، از کارهای دوران پیش از انقلابش فاصله بسیار گرفته است. اگر در آن زمان "هارمونی  واژگان"، "حس شاعرانه"، "رمانس" و" نگاه به درون" ویژگی شعر سرفراز بود، در دومجموعه اخیر، او بیشتر به "منطق درونی واژگان و همنشینی آن‌ها" نظر دارد و نگاهش بیشتر به بیرون و پیرامون است

شعرهای این دوره سرفراز، همان سرگشتگی‌های گذشته را دارند، اما به لحاظ زبانی، به شعر آزاد نزدیک‌تر شده‌اند که در آن ریتم جای وزن را می‌گیرد. شعرهای سرفراز در دو مجموعه نخست، جویبار روانی بود که خواننده را،  در حالتی شبیه به خلسه، به جهان رویاهای شاعرانه می‌برد، اما امروز  در تلاش برای رسیدن به فرم‌های تازه، پیچیده شده و بیش از آن که احساس را تکان بدهد، خواننده را به فکر کردن برای کشف رازها وا می‌دارد

البته سرفراز از غزل و رباعی هم غافل نمانده و به‌عنوان مثال در "غزلواره باد" سروده است

باد آمد و آفتاب را برد
از چشم پرنده خواب را برد

پر زد دو سه آسمان فراتر
باد آمد، دست سرد‌ برکرد
آن آبی شوخ ناب را برد

دیوان که گشود پیر پارین
تا نامه کند به آن نگارین
آمد باد و کتاب را برد

گفتم دو سه جرعه‌ای! درآمد
لب تر نشده، شراب را برد

باد آمد و تشنه در نوشتم
هم آب، و هم سراب را برد

خشکم زده بود، باد آمد
تندیس من خراب را برد


تقریبا همه شعرهای مجموعه از ریل روبرو، حکایت‌گر سرگشتگی و بهت سنگین انسانی است که در کوچه و خیابان و در خلوت و حضور، به دنبال چیزی گم شده می‌گردد. پیوندهائی گسسته، آرزوهائی برباد رفته، شورنج‌هائی مکرر. هریک از شعرهای این مجموعه، که نگاه به درون و بیرون همچنان ویژگی عمده آن‌ها است، چنان پرداخته شده‌اند که خواننده احساس می‌کند روایتگر خواب‌هائی بریده، رویاهائی مبهم و یا حتی کابوس‌هائی هولناک هستند. بسیاری از شعرهای او را نیز می‌توان "حکایاتی خیابانی" نامید که تابلوهائی از زندگی روزمره را به دست می‌دهند

جلال سرفراز در سال‌های اقامت در خارج از کشور، به نقاشی موفق نیز تبدیل شده و در سال‌های گذشته چند نمایشگاه فردی و دستجمعی داشته است. نقاشی در خانواده سرفراز ظاهرا موروثی است، زیرا یک برادر و یک خواهر او (داوود و ملیحه سرفراز) نیز، نقاش و طراحی موفق هستند

جواد طالعی
تحریریه: فرید وحید‌ی

Donnerstag, 26. August 2010

سالِ سدِ گریز

سالِ سدِ گریز

سد سال از گریز
سالِ گریز
به سد سال

در این سرازیری
که بعدِ سد سال سربالایی ست
سرپایینیِ سد سال
تا
سالِ سدِ سرپایینی

و آن که می آید از روبروت
در چشمهات
با چشمهات می نگرد
در ساعتِ گریز
به سد سال

جلال سرفراز
از دفتر « واهمه ی مَد»

 

 

 

Montag, 23. August 2010

مردانی از قبایل بَدَوی

مردانی از قبایل بَدَوی

یک یک
حلول کردند
در من ...
و هر یکی که درآمد سرخ
آن دیگری را کشت ...
از هر کدام خاطره یی چیزی آنک ...
/آنی که می کشد
آنی که کشته می شود آنی
که مزدک است
و مانی ...
هر تکه از گُذارِ مرا
سگی اثیر به دندان گرفت و برد ...
از این فلاتِ قبایل
از این قبایلِ قایل اینک
چیزی
ناچیزی
چون من


سومگاییت - آبان ۶۲

Dienstag, 17. August 2010

اتوپیا

اتوپیا

پنجره های باز خانه های شمالی را زیباتر کرده است
زن
پرده
بالکن
و آبیِ بعد از ظهر
من مولوی می خوانم
سماع سپیداران

مادر بزرگ با نوه اش مینچ می زند


۲۰سپتامبر ۲۰۰۰
 
 

Montag, 16. August 2010

ترافیک

ترافیک

شلوغ نکن جانم

دیدی که باز هم پیداشان شد

آن دوستهای قدیمی





از روی دارها پایین آمدند

و باز هم

سوارِ آن ژیان سبز شدیم



دیدی

که غش غش خندیدند

ودکا را روی میز کوبیدند

و هیچ اتفاقی نیفتاده است

جز همین

ترافیکِ سنگین

برلین - آبان ۶۸

از پله های ازتراری



از پله های ازتراری
زردها بالا رفتند و سبزها
از پله های ازتراری
      پایین آمدند



گربه های پرخور دیروزی
روی پل قهوه یی ایستاده اند



آن که آن سوی پل می رود
منم
و آن که در این سو می ماند
منم


سومگاییت آبان ۶۲

تو بیدار

تو بیدار

شب از نیمه رفته ست
...
دری می گشایند بر بی زمانی
...
......
تو بیدار بر ساقة هوش
...
تو گویی که این راه را رفت باید؟
...
تو را یاد؟
ما را فراموش؟


از مویه های ۶۷

Sonntag, 8. August 2010

و قایقی

 و قایقی

نمانده می گذری
همیشه آمدن ات رفتن است عزیزم
و حسرتی
که در این ماندن

در این جزیره یی که منم سایه روشنان زمان است

گاهی عبورِ کوچکِ پروانه یی
و جیک جیکِ گنجشکی بر درخت
گلدوزیِ گل سرخ است
بر کفنی روشن

و قایقی ست
با بادبانی از ابریشم
که گردِ این جزیره ی تاریک می گذرد


زمان که رفت تو می آیی
با ساقه یی گلِ نرگس
که روی ثانیه های نمرده
نشا می کنی


جلال سرفراز

Dienstag, 3. August 2010

خفتگان

 ‫خفتگان


نه بارویی ساخته اند خفتگان

و نه باوری برافراشته اند

...

تنها خفته اند

در سایة باوری

که بارویی شده است

در سایة بارویی

که باوری ست


اوت ۹۶‬

‫اعرابی

 ‫اعرابی


گاهی سمندرانت
 پرواز می دهند


گاهی قلندرانت
آواز می دهند

 ...

 اعرابی

از کجا به کجا می روی؟

فاسله


 فاسله

 به فاسله
دو فاسله می افزایی

سه فاسله بر می داری

از فاسله
 
...

و فاسله می ماند

کم هستیم

 کم هستیم
 

کم هستیم





اما فریادیم
 ...
بسیارند
اما خاموشند
...
میان ما و آنان
تنها صدای ماست
آهنگ پای ماست
...
ما خیزابیم
آنان دریا




  بهمن ۶۶

Montag, 21. Juni 2010

قدم قدم

قدم قدم

قدم

قدم

قدم

همين جور دارم می رم که برم

step by step


 Shrit zu schrit

چيزی هم به آخرِ خَت نمونده حتمن

فقط سرِ راه بايد خیلی با احتیات يه چيزايی رو چال کنم

يا بسوزونم

اگرَم بشه مثِ پدر بزرگم يه نهالی ننشونم

تا
سد سالِ ديگه

 زير سايه ش لم بدی و تف و لعنتم کنی

قدم

قدم

قدم

همين جوری دارم می رم که برم

کاری ت نباشه که چِشَم هنوز يه جاهايی

دنبال کسی چيزی می گرده

اگه يه وقت کاری باهام داشتی

يه کمی پا تند کن 

یا برگرد پشتِ سر اگه می تونی

 بشينيم يه جايی   يه قهوه يی

گپی

واسه رفتن هميشه وقت هس





اوت ۲۰۰۷