Donnerstag, 28. Oktober 2010

برای دخترک عاشق

برای دخترک عاشق

ندانسته را خوانده ام

و بلند
دانسته را به آب داده ام
سُبحی نازک

باران
که ریزبافت می گذرد
با یک بغل قرنفل
دستی تکان نمی دهد اما
برای دخترکِ عاشق

داستان از جایی آغاز می شود
که نباید
نباید از جایی آغاز می شود
که داستان
آغاز حرف همین جاست
و شب دراز می شود
در جوفِ قلمدان

جلال سرفراز

با این پوست کلفتِ خاکستری




با این پوست کلفتِ خاکستری

...به فرهاد آییش و کرگدن هایش
بهمن ۱۳۸۷ - تهران


یه روز سُب
همین که پا می شی
می بینی یه شاخِ گنده رو پیشونی ته
چی فکر می کنی
جز این که از امروز یه کرگدنی

می خای بگی که اوژن یونسکو اشتباه کرده
یا آقای کارگردان دچار بدبینی شده؟
چرا بدبینی؟

یا این که اسلن چشات داره باباغوری می ره

نه بابا
خودِ خودشی

کاری یم که ازت بر نمی آد
با این پوستِ کلفتِ خاکستری

...............
مَسَلن کرگدن ها
نقاشی از جلال سرفراز
۵۰.۷۰
آکریل و گواش

WENDE

WENDE

چرا سوت نمی زنند این پرنده ها
...
حالا
که چراغ قرمزها خاموش می شوند

حالا
که من کلاهِ کِپی را دور انداخته ام
و یک شاپو خریده ام
چرا سوت نمی زنند این پرنده ها؟


۳ اکتبر - روز یکی شده دو آلمان

Montag, 25. Oktober 2010

شاملو، و ترانه های کوچک غربت

شاملو، و ترانه های کوچک غربت


واژگانی چون «آبدان» و «آبدانه» از ساخته های زنده یاد شاملو ست، که به زیبایی در شعرش جا خوش کرده اند:

مرمر خشکِ آبدانِ بی ثمر / آیینة عریانیِ شیرین نمی شود
- «هجرانی»، از کتاب «ترانه های کوچک غربت» ص ۱۱۰۵  حلد دوم مجموعة اشعار

آبدانه های چرکیِ بارانِ تابستانی / بر برگهای بی عشوة خطمی / به ساعتِ پنج صبح
 ـ «صبح» ص ۱۱۱۷ همان کتاب


آبدان بجای برکه یاحوض ، و آبدانه بجای چکة آب،  و در هر دو مورد یک واژه بجای دو واژه

در شعر شاملو واژه های خود ساختة دیگری هم هست، مثل سنگنبشته بجای لوح و کتیبه، که هر دو عربی هستند، و یا شیرآهنکوه و غیره، که می توان به آنها پرداخت.

اهمیت این واژه ها تنها در پارسی بودنِ آنها نیست، بل در نمایش چگونگی کشف و کاربردِ توانایی های این زبان، از جمله در ساختن واژه های ترکیبی , و جرئت بکارگیری آنهاست...

«هجرانی» و «صبح» در زمرة شعرهایی ست که پیش و پس از مهاحرتِ کوتاه شاملو به اروپا، در آستانة انقلاب بهمن ۵۷ سروده شده ، و در کتاب « ترانه های کوچک غربت» گردآمده اند.

در این شعرها می توان از زاویه های دیگری هم نگریست:

مرمر خشک آبدان بی ثمر / آیینة عریانیِ شیرین نمی شود

مرمرِ آبدان جسمی ست صیقلی. در آب که غوطه ور باشد، سایه ها را در خود باز می تاباند. شاملو در پرسه های خود به این پدیده توجه کرده است.در اینجا آبدان مرمر پیوندی می شود میان ذهن شاعر، و داستان آبتنی شیرین در منظومة خسرو و شیرین نظامی. مرمر آبدان خشک و بی ثمر است، چرا که از سایة اندام شیرین تهی ست.

بی تردید در لحظة سرایش این شعر، شاعر دچار نوستالژی وطن بوده است.

«آبدانه های چرکیِ تابستانی/ بر برگهای بی عشوة خطمی/ به ساعت پنج صبح» از نگاه مستقیم شاعر در مکان (بر برگهای غبارگرفتة ختمی) و زمان (ساعت پنج صبح) سرچشمه می گیرند، آبدانه ها چرکی دیده شده اند. در واقع گِل آلوده اند. برگهای ختمی بی عشوه اند، چرا که در غبار فرو رفته اند و جلوه و جلایی ندارند. عشوه زنانگی و زایش را در خود دارد، و بی عشوه گی از نازایی خبر می دهد.

این هر دو تصویر غربتی سنگین را یادآور می شوند. نوعی بیگانگی با پدیده های پیرامون. اولی در بطن فرهنگ و تاریخی دیگر، و دومی در زیر آسمان خودی. غربتِ فرمانروا بر این دو شعر، و اغلب شعرهای کتاب نامبرده، تنها شامل هجرانی ها نمی شود، بلکه در وطن هم شاعر را دنبال می کند.همان ضرب ا لمثل مشهور: نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم
.

ویرانة امیدآباد

«صبح»  در دوم اردی بهشت ۵۸ نوشته شده. یعنی دو ماه و اندی پس از انقلاب بهمن ۵۷. شاعر ناظر بر فضایی گورستانی ست، به هنگامی که قاریان و «خطیبان حرفه یی» هنوز در خوابند:

ولرم و / کاهلانه
آبدانه های چرکیِ تابستانی
بر برگ های بی عشوة خطمی
به ساعت پنج صبح.

در مزار شهیدان / هنوز
خطیبان حرفه یی در خوابند.

حفرة معلق فریادها / در هوا/ خالی ست.
و گلگون کفنان/ به خستگی/ در گور/ گُرده تعویض می کنند.

*
به تردید
آبله های باران
بر الواح سَرسَری
در ساعت پنج صبح.

در این شعر طنز و تمسخری گزنده موج می زند. شاعر ناظر بر « ویرانة امیدآباد» خویش است. نومیدی وحشتناکی که شاعر با آن درگیر است،  از جمله در این تصویر به نمایش در می آید:
حفرة معلق فریادها در هوا خالی ست

این تصویر شاعرانه حکایت از تب و تابهای دورة انقلاب دارد.. گویی که فریادها همه بادِ هوا شده اند. حفرة خالی: گورستان ِ فریادِ گلگون کفنان.

تردید باران بر «الواح سرسری» ، که بی آن که گفته شود، مثل ختمی ها در غبار فرو رفته اند. و چرا سرسری؟ جدا از شیرین کاری زبانی، که در این جمله هست، می توان به سرسری گرفته شدن آرمان ها اندیشید. تردید و تشویش شاعر از شسته شدن پیام ها  بر الواح گلگون کفناتی ست، که در گورها گرده تعویض می کنند. در شعر صبح شاهد تردید نومیدوارِ شاعری هستیم که همواره به آزادی و تغییر جهان می اندیشید. اما دگرگونیِ جهان را نه آن گونه که در ایران روی داد، بلکه به گونه یی دیگر
می خواست.

تصویرها در مجموع فضایی می سازند، که خوانندة شعر می تواند در آنها جست و جو کند، و خود نیز گوشه یی از آن را بسازد. اهمیت تصویر، گذشته از ارزش های حسی و اندیشگی، در همین است. اگر هم بخواهد مفهومی را القاء کند، بطور مستقیم به آن نمی پردازد. بلکه زمینه یی می سازد که خواننده به مفهوم مورد نظر دست یابد. تصویر سازی در شعر شاملو، همانطور که برخی از صاحبنظران می گویند، گاهی بی شباهت به تصویرهای سینمایی نیست. هرچند که فیلم کمتر می تواند جایگزین کلمه باشد.


مروری در هجرانی ها

فاصلة نوشتن « صبح» و شعرهای «هجرانی» شاملو ماهی یا دو ماهی بیشتر یا کمتر از یک سال است. شاملودر شعرهای هجرانی زندگی را به گونة دیگری می نگرد. در جست و جوی پاسخ است:

که ایم و کجاییم؟
چه می گوییم و در چه کاریم؟
پاسخی کو؟

یکی از هجرانی ها را با هم مرور می کنیم:

چه هنگام می زیسته ام؟
کدام مجموعة پیوستة روزها و شبان را/ من؟ ـ
اگر این آفتاب/ همان مشعل کال است/ بی شبنم و بی شفق
که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است

چه هنگام می زیسته ام؟
کدام بالیدن و کاستن را/ من
که آسمان خودم
چتر سرم نیست؟ ـ

آسمانی از فیروزة نیشابور
با رگه های سبزِ شاخساران،
همچون فریاد واژگونِ جنگلی/ در دریاچه یی،
آزاد و رها
همچون آینه یی/ که تکثیرت می کند.


*

بگذار/ آفتاب من؟ پیرهنم باشد
و آسمان من/ آن کهنه کرباسِ بی رنگ.
بگذار
بر زمین خود بایستم
بر خاکی از برادة الماس و رعشة درد.

بگذار سرزمینم را/ زیر پای خود احساس کنم
و صدای رویش خود را بشنوم:
رُپ رُپة طبل های خون را/ در چیتگر
و نعرة ببرهای عاشق را/ در دیلمان.

وگرنه چه هنگام می زیسته ام؟
کدام مجموعة پیوستة روزها و شبان را من؟

۱۵ اسفند ۵۶

یاسی فلسفی، و پر از دلتنگی.  می بینیم که شاملو  «هشیوارِ غم خویش» روزگار مهاجرت را جزء سالهای زندگی به شمار نمی آورد، «خشماگین و پرخاشگر» از اندوه تلخ خویش پاسداری می کند، و «چشم انداز امیدآبادش» به رویدادهای تلخ و شیرینی ست، که در وطن می گذرد: رُپ رُپة طبل های خون در چیتگر، و نعرة ببرهای عاشق در دیلمان.

...

و جهان را بنگر
جهان را/ در رخوت معصومانة خوابش
که از خویش چه بیگانه است

 
*

ماه می گذرد / در انتهای مدارِ سردش.
ما مانده ایم و / روز نمی آید.


جلال سرفراز ـ برلین

Dienstag, 5. Oktober 2010

مثل سنگ سیاهی

مثل سنگ سیاهی



دمیدنِِ گل
به کمانِ نقره
افتادنِ کمانِ شما
در چشمه
آقای ماه



و رقصِ ماهی

با کمان



اگر

که‌آب آب بود و شما ماه

اگر

که من پرنده نباشم

و جیرجیرکِ تنها



حالا
نه آب آب و نه ماهی

نه من

نه گل گل و

نه کمان کمان



شما هم آن بالا

نشسته یید

مثلِ سنگِ سیاهی



تهران
آذر ۵۱

در شبی معمایی

در شبی معمایی
 
 
...



می روند و می آیند

خواهرانِ تنهایی

در شبی معمایی
 
 


دود

دود

دود است این

هست بود

بود است این
 
 


تب گرفته دنیا را
 
 


سایه

روی سایة هم

دست و دل 

کنایة هم

می روند و می آیند
در شبی معمایی

خواهران تنهایی
 
 
 
 
 
 



شهریور  ۶۰

از کتاب باران و شیروانی

شعری از هرمان هسه

شعری از هرمان هسه

یه جو ... ... ری نیگام کردی
...

دیده بودی نماز می خونم
نه؟

خُب بچه بودم
نمی فهمیدم

برگردان : جلال سرفراز