Montag, 22. November 2010

در تلخیِ شبانه

در تلخیِ شبانه



نه
تمکین نمی کنند واژه های من از من
سرکش شدند
سِرتِق
گریزپا
کمتر به چنگ می آیند


هر واژه یی
گلولة سربی ست
در مغزِ من به هر طرفی می دود
در انفجارِ خود
خاموش می شود
و چند لحظه بعد فراموش می شود
زخمی از آن
اگرچه بجا می ماند


اینان
مانوس با زبان و دلم نیستند
در پرسه های من تبسم شیرینی
بر لب نمی نشانند
قفلی نمی گشایند


تنها گاهی
در تلخیِ شبانه
از من سراغِ آن منِ دیگر را می گیرند
اینجا نه
در نفسی دیگر
اینجا نه
پیشِ کسی دیگر


در شهرهای دود شده
در تو به توی یک غمِ دور از دست
و غیرِ قابلِ رویت



آبان ۶۴
از کتاب باران و شیروانی
عکس از رم - جلال سرفراز

زاد روز نیما گرامی باد

زاد روز نیما گرامی باد

در اشعار آزاد من وزن و قافیه به حساب دیگر گرفته
می‌شوند. کوتاه و بلند شدن مصرع ها در آنها بنا بر هوس و فانتزی نیست. من
برای بی‌نظمی هم به نظمی اعتقاد دارم. هر کلمه‌ی من از روی قاعده‌ی دقیق به
کلمه‌ی دیگر می چسبد....مایه ی اصلی اشعارمن، رنج است. به عقیده‌ی من گوینده‌ی واقعی باید آن مایه را داشته باشد.
 
نیما یوشیج تهران ، خرداد ۱۳۲۵ نخستین کنگره نویسندگان
 

زاد روز نیما گرامی باد

از آن مقبره

از آن مقبره
 

...



دو سه گامی که شدم بر سرِ بامی

ماه برداشت کلاهی

و سلامی
 



چه سلامی تو از آن مقبره با من؟

گیرم از دور سلامی

چه پیامی؟




 
تا لبِ بام شدم هم دو بلندی

زلبِ بام برآیم

به چه کامی؟



 
گفت چیزی. نشنیدم چه مکدر

رفت و در دود فرو شد

دو سه گامی
 




مرغِ باغ ملکوتی که نبودم
خنجری هرز

که رفتم به نیامی
 




اسب چوبین من از بام که می شد

با دلم ماه درآویخت

تمامی
 
 
 



فروردین ۶۹
طرح کامپیوتری از جلال سرفراز

رعنا ۳

رعنا ۳


...

کجبارِ رَسته
جانِ بسته
تارمیِِ تنگ


دل تنگه تنگه دلم رعنا


پاییزِ سنگ در نفسِ فرسنگ
دنیای منگ


گل کرده آتش قلیان
حتمن
کز کرده در رواق معما


می جنگه جنگه دلم رعنا



از کتاب باران و شیروانی
رم - عکس از جلال سرفراز


مزة سیب

مزة سیب

...

ماه می ماند و سیب می افتد
نیوتن گفت


من سیب را گاز می زنم
و چرا نه؟
حوا گفت


ماه می ماند
تا سیب برگردد
و آدم
که آدم است
خدا گفت


من
تازه مزة سیب را چشیده ام
آدم گفت
و حوا را
میان دو ستون مرمر دراز کرد


شیتان گفت
و چه نیکو
 
 
مارس ۲۰۰۱
طرح کامپیوتری از جلال سرفراز




کنارِ زمان


کنارِ زمان

...

گلهای ساعتی
کنار زمان خابند
و گردِ مردمکِ آب دایره هایی
میان دایره ها
سایه یی
که چرخ زنان می رود


زمان
چهار سانیه بعد از خدا
مکان
در انتهای بی خبری
سرعت
چهار مرتبه از هیچ بیشتر


برای اندیشیدن وقتی نیست


گلهای ساعتی کناز زمان خابند


گنجشک ها
سکوت را
از شاخه های دمِ دست چیده اند
 
-----------
طرح کامپیوتری از جلال سرفراز

این روز آفتابی


این روز آفتابی

...

خوکان ختنه کرده
که با کلاه های سیلندر
و کفش های ورنی
و با فراک های بلند
در مزرعه براه می افتند،
گنجشک ها به هلهله در باد می گذرند
و فَزله می ریزند


این روزِ آفتابی
در مرتعی کسی نیست
خوکان ختنه کرده
لبخند می زنند
و با وقار
از پای کرت های معطر می گذرند


هی دمبریده ها !
سنجاب ها دشنام می دهند
سنجاب ها
به باد فرو می روند


وقارِ جامه به تن می درد مترسکِ پیر
تَبل - آفتاب رها می شود
و در ملالِ هوا
خوکانِ ختنه کرده
قهقاه می زنند



از کتاب سُبح از روزنه
۱۳۵۷
طرح از جلال سرفراز

برای خاورانی ها

برای خاورانی ها

...

هر پنج دقیقه پنج اعدامی
پشت سرِ هم قتار می رفتند
هر گامی را
دو بار می رفتند


خورشید
گمان کنم که می تابید
هم بر کمرِ کمانیِ آنان
هم بر چشمانی که بسته می دیدند
آیندة بی نشانیِ پنهان


باد
از سرِ مردگان که بر می خاست
با خود می برد نامهایی را
می گفتند
با خود شاید پیام هایی را


در پای کرانه های زنگاری
جز من
شبحی کنار من می آمد
از هر گامی نشانه بر می داشت
می گفتم هان
می خندید
تازیانه بر می داشت


هر پنج دقیقه پنج اعدامی
سنگینِ تبِ شبانه می رفتند


می رفتند
می گفتند عاشقانه می رفتند


۱۵ تیر ۷۱
از کتاب باران و شیروانی

طرح از جلال سرفراز

آن سایه

آن سایه 

آن سایه خود منم
و آن تناب ِ شن
که می گرفتم و می رفتم

و پشتِ سر هنوز
بارو و نیمه بارو

آن سایه خود منم

وان بادبادکی
که می گرفتم و می رفتم

و پرسه بر فراز جهان می زدم
و آن کلافِ دود
منم




وان خاک خود منم
وان خیش خود منم
و زخمِ تیغه یی

که در زمین و تنم
شیار می زد و می رفت

آن سایه خود منم که در سرِ هر پیچی
خود را به دار می زد و می رفت

و آن تناب
و الیاف آن تناب منم
و آن سراب
منم


آبان ۶۱
از کتاب باران و شیروانی
عکس از رم - جلال سرفراز

تاریکماه

تاریکماه

تاریکماه
تپ تپ پایی ست پای تَل

در بسته است؟
و سایه یی
سخنی
نیست؟

نه
اتفاق نمی افتد
و رنگ پرچم ها
در تیرگی
یکی ست

نه
نه
نه
نه
سخنی نیست
 

از کتاب واهمة مَد