Sonntag, 26. Dezember 2010

Weihnacht


Weihnacht

...

یکشنبه ها
سلیب های نقره ییِ تاریک
ناقوسِ شیتنت ِ لوقا
و شهوتِ مَتا


با یازده کلاغِ سیاه
شانه به شانه می آید
فرزندِ بادها


باور کنید
باور کنید این پسرِ اوست


تنها یک کلاغ
یک کلاغ می گوید:
نه



تکه یی از یک شعر

نقاشی روی کاغذ از جلال سرفراز
۵۰.۷۰
آکریل



تنها رهگذر

...


این همه ابر
و بارانی
که نمی بارد

این همه نگاه
و خیابانی
خالی

این همه شب
و چراغی
قرمز

تنها رهگذر
گربه یی
با چمدانی تاریک

*
جهان تاب بر می دارد
در نگاهی اُریب

چرا کفن از تن نمی کَنی
پیش از آن که
مرده باشی؟



من


من
...

بر سندلیِ اول من
بر سندلیِ دوم
من

بر سندلیِ سوم
من

من من من من
من من

از سندلیِ اول
تا سندلیِ آخر من

من
من
من
...


۱ ژوئن ۸۹
.................
نقاشی روی بوم از جلال سرفراز
۵۰ در ۶۰
آکریل

ساعت ۱۹


ساعت ۱۹

...

سگ روی پلة گردان
به دوستان نمی اندیشد
حتمن

و یا به توقیِ سرگردان
و خابمُردگیِ من
از مستیِ شبِ پیش


به پرواز هم نمی اندیشد
حتمن
با پرنده های لب قرمز و مو تَلایی
که ساعت ۱۹
از قفسِ اشیاء آزاد می شوند


به رختِ خاب هم نمی اندیشد
حتمن

سگ روی پلة گردان
فقت سگ است
و رویایِ استخان


ژوییة ۹۶


در کلافِ دستِ مرده


در کلافِ دستِ مرده

...

دستِ مرده
روی دست من چه می کند؟

سایة قلم که نیست
دستِ مرده است
روی دست من چه می کند؟

در کلافِ دستِ مرده
من چه می کنم؟

نامه یی ست
روزنامه یی
کلاغِ کاهلی

دست مرده خود شناسنامه یی ست

پرده در هزار پرده می زنم

غرقه نیستم
نفس نفس در انتظارِ ساحلی

خود نه ساحلم مگر؟
خود نه خاک
خود نه منزلم مگر؟

سایة قلم که نیست
دست مرده است
روی دست من چه می کند؟

در کلافِ دستِ مرده
من چه می کنم؟


دسامبر ۹۶
از کتاب باران و شیروانی

حالا وختشه


حالا وختشه

...


زَنه خُر و پُفش بلنده

رادیو
با یه رِنگِ شاد

مَرده سماور رُ روشن می کنه

آفتاب داره می زنه بابا

کسی گوشش بدهکار نیس

پاشین دیگه


حالا وختشه
یه نمازِ لب تلایی
رُم عکس از جلال سرفراز

چه قاه قاهی


چه قاه قاهی

...

پرسة نزدیک
گردِ سایة گردوبُن

باز که می گردی
ریشه
در زمینِ کهن داری
و سایه
بر سرِِ من

و می رود
که سالی دو سالی
بگذرد از من
که وقت می گذرانم
بر این زمین


چه قاه قاهی می شنوم
هر شب





در این بی وزنی

در این بی وزنی
...
در بدرقة غلامحسین ساعدی


تو را چگون در این بی وزنی
پیدا کنم
میان واهمه هایی
که بی نشان

چیزی نبود دیکته کنی جز مرگ؟

در ناپدید شد
و سایه های پریشانت از دیوارِ وهم گذشتند

چه می توانست باشد ساعت؟
از روز و شب گذشتی

زمانِ زخمی را
در فیلترِ سیگاری پنهان کردم

ماندم
پیاده با گروهِ عزاداران
و ناپدید شدی
در قهوه خانه های آن تَرَفِ کهکشان


از کتاب باران و شیروانی

 

داستانی

داستانی
...

داستانی دارد با من یک خوابِ سبُک
و اناری در بشقابی ست

نه
اناری نیست

گربه بر سوزنیِ ترمه :
جانمازِ مادر
می پنجولد
و سری در بشقابی ست

نه ...

می گذارم سر را
بر مُتَکا

گربه پنهان است در جایی

مادر می ماند
جانمازش
و خدا


از کتاب باران و شیروانی