Dienstag, 29. November 2011

سرزمینی تاعونی

سرزمین تاعونی


این سرزمین سرزمینی تاعونی ست
آقای کامو! جای سوء تفاهم است
جای چشم هایی که در عرق می سوزد
جای انگشت هایی که بیهوا شلیک می کنند
 
 
 
 

----------------------

نقاشی از جلال سرفراز

شاعر

شاعر

آدم با آدم بودنش آدم است
پرنده با پرنده بودنش
و شاعر با شاعر بودنش
که بال پرنده است و جان آدم



 
------------------
نقاشی از جلال سرفراز


فرشته مهربان آمبولانس

فرشته مهربان آمبولانس


شعر زیبایی از شبنم آذر

*
فرشته مهربان آمبولانس

صدای ممتد آژیرت کجاست؟

روی این خاک

دموکراسی

گلوله خورده است

و مجسمه بی سر انقلاب

لای جسدها

دنبال کلاه گمشده اش می گردد


فرشته مهربان آمبولانس

زخمی ها

خون شان را

با تکه پاره های پرچمشان

بند می آورند

و هیچ کس نیست

کمر شکسته آزادی را

گچ بگیرد


ما

تنها ماندیم

فرشته مهربان آمبولانس


ما

تنها ماندیم

و

جای تو خالی ست

تا زندگی را

به بدن های نیمه جان

بخیه کنی


تا روی پلک های بسته صلح

ملافه سفید بکشی


روی این خاک

بالای سر کُشته ها

مرگ هق هق می کند

و صدایی آرام

زیر گوشش می گوید

مَرد که گریه نمی کند


آه

فرشته مهربان آمبولانس

------------------
نقاشی از جلال سرفراز

مروری بر هجدهمین فستیوال تئاتر ایرانی کلن

مروری بر هجدهمین فستیوال تئاتر ایرانی کلن


چهارشنبه ۲ آذر ۱۳۹۰
گزارش
جلال سرفراز


مروری بر هجدهمین فستیوال تئاتر ایرانی کلن

از ساعت حقیقت تا هیاهوی بسیار برای همه چیز


جشنواره ی امسال تئاتر ایرانی کلن، گذشته از عنوان بی مسمای «فستیوال آسیای جوان»، در کار خود موفق بود.آقای یونگ ازاداره ی فرهنگ کلن از آن چون جوانی هجده ساله نام برد، و خانم بهرخ بابایی از همکاری گروه هایی گفت که تا سال پیش به ندرت زیر سقف این جشنواره گرد می آمدند، و نیز از حضور چشمگیر نسل دوم در جشنواره ی امسال خبر داد. باید از کار پیگیر هجده ساله ی مجید فلاح زاده و خانم بهرخ بابایی در ادامه ی این کار فرهنگی و هنری در مهاجرت قدردانی کرد. هجدهمین جشنوارهِ تئاتر در پنج شب متوالی با 9 نمایش تئاتری، یک نمایشنامه خوانی، یک نمایش عروسکی، برنامه ی موسیقی، و یک نمایشگاه همراه، در فاصله ی نهم تا سیزدهم نوامبر(هر شب دو نمایش)، یکی از پربارترین سالها را پشت سر نهاد. همچنین برنامه ی جنبی این جشنواره سخنرانی ناصر موذن درباره ی زنده یاد غلامحسین ساعدی روشنگر وجوه ناگفته یی از کار و شخصیت این نویسنده بود.

ساعت حقیقت

گروه تئاتر پری فری فرانکفورت ( از اشتوتگارت)

«ساعت حقیقت» نخستین نمایش جشنواره ی تئاتر ایرانی کلن خوش درخشید.

هادی خانجانپور نویسنده و کارگردان جوان نمایش، و نیز تنها بازیگر آن، نشان داد که هنرمندی هوشیار، پرانرژی، و تازه نفس از نسل امروز، چه در جایگاه نویسنده و کارگردان، و چه در جایگاه بازیگر، در میان ایرانیان اهل تئاتر حضور یافته است. نمایش عمومن به زبان آلمانی، با میان جمله هایی به زبانهای فارسی، ترکی و غیره است. صحنه ی ساده، نگاه انتقادی و طنزآمیز در پدیده ی مهاجرت از زاویه ی دید «فرزندان»، و بازی حسی بسیار پرتوان در قالب شخصیتهای متفاوت، از ویژگی های این نمایش است. بدیهه سازی های به موقع هادی خانجانی نیز بر نمک نمایش می افزاید. خانجانی با بازگشت به تجربه ها و خاطره های گوناگون زندگی شخصی در پیش و پس از مهاجرت، و تجسم آنها در صحنه، کم و بیش زندگی نسلی را بازسازی می کند، که در این سه دهه ی اخیر، به رغم همه ی دشواری ها و شوربختی ها بار خود را تا اینجا و اکنون به منزل رسانده است. در روند نمایش برنکته ی مهمی تکیه می شود، که خود هشداری ست برای اهل تئاتر: تماشاگر احمق نیست. باید با او روراست باشید (نقل به معنی).

در نمایش مورد اشاره چنین به نظر می رسد که کارگردان می خواهد هیچ نکته یی را ناگفته نگذارد، و به بمباران «حقیقت» بپردازد، این به درستی در خور حوصله ی بخشی از تماشاگران نیست. می شد با کمتر کردن بر خی صحنه های مشابه زمان را کوتاه ترساخت، و از فشردگی بیش از حد نمایش کاست. وانگهی، حالا که قرار است به هشیاری تماشاگر اعتماد کنیم، می توانیم کشف بخشی از ناگفته ها را به عهده ی او بگذاریم.


گزارشی از یک سنگسار

گروه تئاتر سکوت از بن

«گزارش یک سنگسار» نمایشی ست بر اساس یکی از نوشته های اتول فوگارد، نمایشنامه نویس صاحب نام آفریقای جنوبی در دوران آپارتاید. اصل نمایش «گزارشی از یک عمل غیر اخلاقی» نام دارد، فرامرز جلالی 18 سال پیش آن را به فارسی برگردانده، و مچید فلاح زاده با دستکاری در متن، و تغییر دیالوگ ها به بازنویسی و بازسازی آن در یک فضای ایرانی کوشیده است. در نمایش اتول فوگارد میان مردی سیاه و زنی سپید پوست، کتابدار یک کتابخانه ی همگانی، رابطه یی «نامشروع» برقرار می گردد. موضوع فاش می شود، و با پی آمدهایی ناگوار برای دو شخصیت نمایش به پایان می رسد. در «گزارش یک سنگسار»، منتاسب با فضای نوساخته در جامعه ی اسلامی، زن و مرد به سنگسار محکوم می شوند.

در کارهای فلاح زاده عمومن دیدگاه های اجتماعی برجستگی بیشتری می یابند. در این نمایش با تکیه بر کمبود آب در یک روستای ایرانی پسزمینه ی سیاسی و طبقاتی نمایش برجسته ترمی شود، و بدینسان کارگردان نمایش تیر بر دو نشان می زند. در نمایش به تناوب ترانه ی «یه شب مهتاب» و یکی دو ترانه ی دیگر در تجسم عشق و عاشقی زمزمه می شود. گاهی نیز از فروغ و شاملو و نرودا و دیگران شعری برای آزادی و غیره.. در این نمایش بر خلاف نامش از سنگسار خبری نیست، اما وقوعش حس می شود.

در پیش صحنه ی نمایش زنی سراپاسیاه (بهرخ بابایی) با «حجاب اسلامی» مشاهده هایش از روابط نامشروع زن و مرد مورد اشاره ( به بازیگری سودابه فرخ نیا و شاپور سلیمی) را در چند نوبت، گاهی برای پلیس و گاهی برای دادگاه بیان می کند. در متن صحنه اما زن و مرد غرق در روابط خویش اند. گاهی در تفاهم و گاهی درگیر. حضور زن و مرد در متن نمایش شب هنگام و در تاریکی انجام می شود، چرا که با روشن شدن چراغ راز این پیوند «نامشروع» برملا خواهد شد.این در حالی ست که فضای صحنه روشن است، و تماشاگر ناگزیر باید بپذیرد که در پس این روشنایی زندگی تیره و تاری در جریان است. در صحنه به ترکیب رنگ ها توجه ویژه یی می شود. بر این ها باید صدای آژیرها و برخی ترفندهای نمایشی در ایجاد ترس و نگرانی از سرنوشت شخصیتهای اصلی را افزود.

نمایش گاهی دچار رکود خفیفی می شود. بازی ها، بجز در مواردی اندک، جاافتاده و حسی ست، بهرخ بابایی، با پوشش ونقاب سیاه سه گوش، نمونه یی تیپیک از زنان خشک مغز و متعصب مذهبی را ارائه می دهد. سودابه فرخ نیا و شاپور سلیمی در هماهنگی هارمونیک با هم سنگ تمام می گذارند. ترس و تزلزل مرد، و بی پروایی زن از نکته هایی ست که بر آنها تاکید می شود. صحنه پردازی ها حساب شده، و از دید طرح و تجسم روابط جنسی در محدوده ی ذهنیت ایرانی جسورانه است.


بارانداز

گروه تئاتر آویشن از کلن

بارانداز نمایشی ست از کمال حسینی، و گروه تئاتر آویشن از کلن، بر اساس نوشته یی از منوچهر نامور آزاد. نمایش با یک موزیک یونانی آغاز می شود. زنی پشت بار، چند میز و سندلی. رعد و برق، و فضای توفانی بندرگاه در آخر شب. ملوانی مست ( کمال حسینی)، که گویا در زد و خوردی زخمی شده به درون می آید و درخواست شراب می کند. زن («ساحل بدرود») ابتدا با او درگیر می شود، اما پس از زمانی کوتاه حس می کند که مرد ایده آل خود را یافته است، به سرعت عاشقش می شود، و سرانجام نمایش با مرگ ملوان و تک گویی زن به پایان می رسد.تاکید کارگردان بر تنهایی دو شخصیت، و نیاز درونی آنها به یکدیگر است.

متن نمایش روان و رئالیستی است. گفت و گوها ساده، بازی زن با نرمشی چشمگیر، بازی مرد خشن، و گاهی با مستی اغراق آمیز، زخم مهلک مرد، اگرچه به مرگ می انجامد، چندان هم جدی گرفته نمی شود. حرکت ها و میزان سن ها مناسب، اما صحنه های متفاوت در پیوند با هم چفت و بست محکمی ندارند. انگار تمام عوامل دست به دست هم می دهند تا رویدادها بدون پیوندی منطقی پی در پی اتفاق بیفتند، و نمایش به پایان برسد. مثلن زنی که تا یک دقیقه پیش می خواست مرد را از کافه بیرون کند، به سرعت عاشق او می شود و با بزک و دوزک از او دلبری می کند. یا این که ملوانی که می خواهد هر چه زودتر با کشتی برگرددو به کارش برسد، ناگهان دست در جیب می کند و حلقه ی از دواجی را برای همسر نویافته بیرون می کشد. مشکل کار کجاست؟ متن یا بازی؟ به گمان من اشکال متن، با توجه به شکل رئالیستی آن، در این است که همه ی رویدادها می بایست در یک آخر شب اتفاق بیفتد. شاید با تجدید نظر در متن، با بازی نور و تاریک و روشن شدن فواصل صحنه ها، و دیگر ترفندهای نمایشی بشود تا اندازه یی بر این شتابزدگی چیره شد..


چه خبر تیمسار؟

از گروه تئاتر روند از کلن

رویای قدرت درونمایه ی کار تازه ی احمد نیک آذر در نمایش تازه ی اوست، هم متن. هم کارگردانی. هم بازی : «چه خبر تیمسار؟».

تیمسار قبلی، و بقال امروزی (احمد نیک آذر)، در رویای دستیابی به قدرت است. از چه راهی؟ در این برهه ی زمانی: کارهای هنری و فرهنگی. وی، که حالادر کار تبلیغ اجناس و کاسبکاری ست، برای جلب آرای همگان دست بکار گزینش و اجرای یک نمایش است، و در این روند به همفکری و همیاری خدمتکارش غضنفر(بهمن فیلسوف) نیاز دارد. بدینسان دو شخصیت، یکی با پیشینه ی پر طمطراق نظامی، و دیگری انسانی عامی، در روند نمایشی کمدی، که به تدریج شکلی تراژیک می گیرد، در حال و کار یکدیگر چالش می کنند. در پایان نمایش خدمتکار، که زیر بار خواستها و بینش جنایتکارانه ی تیمسار نمی رود، به دست او به قتل می رسد، و تیمسار به هیئت یک دلقک به زندگی ادامه می دهد. در روند انتخاب کارهای نمایشی، گاه متناسب با دید غصنفر از فرم های تعزیه و سنتی استفاده می شود، و گاه متناسب با ذهنیت تیمسار تکه هایی از نمایش هایی چون گوشه گیران آلتونا، مکبث، و کالیگولا.غصنفر به صلح و آرامش می اندیشد، و تیمسار به خون و خونریزی.

نمایش با پخش ترانه های شاد و رگلام های تبلیغاتی رادیویی، و نیز تار و ترانه ی غضنفر آغاز می شود. تماشاگر انتظار دارد که کار به همین روال ادامه یابد، اما می بینیم که به تدریج شکل و شمایلی دیگر به خود می گیرد. میزان سن ها و حرکت ها در نمایش پیوسته در حال دگرگونی ست. بازی ها : آرامش و خونسردی، و رفتار طنزآمیز غضنفر، و خشونت و قدرت نمایی تیمسار در خور توجه است. تنوع رنگ ها، نصویرهای صحنه یی، از قبیل آیینه یی که تیمسار پشت بر تماشاگر بالای سر خود می گیرد، و پخش جبابهای صابون از بلندای نردبام و غیره در نمایش جایگاه ویژه یی دارند. دوگانگی شخصیتی تیمسار از جمله در ساختار دکور نمایش: در بیرون بلندگو و رگلام های تبلیغاتی، و در درون لباس و شمشیر ژنرالی آویخته از چوبرخت، تصویر می شود.نیک آذر می کوشد اینجا و آنجا با طنز و فکاهه در نمایش تنوعی ایجاد کند. چه خبر تیمسار بی تردید مهمترین تجربه ی نیک آذر در سالهای اخیر است.


209

گروه تئاتر چهارسو از استکهلم

209 یا درواقع سلول 209 نمایشی ست از یعقوب کشاورز سرکار، با درونمایه یی اعتراضی به وضعیت امروزی ایران.

این نمایش با توجه به ماجرای دستگیری احمد باطبی در تصویر جنبش خونین دانشجویی در 18 تیر نوشته، و به صحنه آورده شده است. کشاورز کوشیده است تا با دیدی واقعگرا واقعیتهای درون زندان، شیوه های خشن و غیر انسانی بازجویی و واکنش های متفاوت زندانی مورد نظر را باز سازی کند. فضای نمایش تیره و تار است، و در تغییر صحنه ها از نور استفاده می شود. بازیگر(یعقوب کشاورز) بازی بی تکلف و راحتی ارائه می دهد. گویش های بازجو و حاجی، که فقط صداشان شنیده می شود، با شخصیت چنین موجوداتی همخوان است آمیزه یی از موزیک و نوحه و دعا پسزمینه ی آوایی صحنه هاست. نمایش 209 در دو قسمت پی در پی اجرا می شود. قسمت اول باطبی در زندان. قسمت دوم باطبی در بازگشت از مهاجرت، و دستگیری مجدد، که ساخته و پرداخته ی ذهن کارگردان است. کشاورز به درستی می کوشد تا میان جنبش دانشجویی 18 تیر، و جنبش سبز در انتخابات گذشته پیوندی ماهوی ایجاد کند. بدینسان نمایش از روایت ساده ی دستگیری و شکنجه ی احمد باطبی فراتر می رود. نکته ی جالب توجه کارگردان به خواست بازجویان د ر بیرون راندن روشنفکران و دانشجویان معترض از کشور به فضای مهاجرت است. در این روند نگاه آرمانی کشاورز قابل تامل است.


یک واقعه

گروه تئاتر آویشن از کلن

کاری ست از بهروز قنبرحسینی. هم متن، هم کارگردانی. در بروشور نمایش آمده است: «میهمان هوای تنفس اش بودم که این نمایشنامه را نوشتم، و در میهمانی فروتنی اش مزه ی خوش مهربانی را چشیدم. این اجرا به پاس همه ی مهمان نوازی ها.» بدینسان آشکار می شود که نمایش در حال و هوایی معین( و ابهام آمیز برای تماشاگر) شکل گرفته است.

یک واقعه داستان دختر دانشجویی ست در رشته ی تاریخ (آزاده داربویی)، که در کار پژوهش زندگی زن و مردی ست که روزگاری «آخرین انسان های سرزمینشان» بوده اند. وی ظاهرن با این هدف به سراغ استاد راهنمایش (کمال حسینی) می رود. در روند نمایش معلوم می شود که دختر دانشجو فرزند واقعی استاد راهنما، و زنی ست که در جریان انقلاب کشته شده است.

نمایش در دو لایه ی موازی شکل گرفته است، که با گویش ها و لباسهای متفاوت از هم متمایز می شوند. لایه ی نخست در زمان حال می گذرد. مثلثی ست از استاد، همسر فرانسوی اش(زویا قریشی)، و دختر دانشجو. لایه ی دیگر برشی نامعلوم از زمانی سپری شده است، در تصویر زندگی پررنج زن و مردی که در فضایی گورستانی به بازخوانی فجایعی می روند، که بر آنها گذشته است.( بازیگران: سیما سید و بهروز قنبرحسینی). اینها همان زن و مرد مورد نظر دختر دانشجو هستند، که در زمانی دور آخرین انسانهای سرزمینشان بوده اند. قسمت پیشین صحنه از آن «مردگان»است، و قسمت بالا از آن زندگان. تغییر صحنه ها با جابجایی مختصر اشیاء انجام می شود. نمایش در لایه ی گورستانی با زبانی ادبی و فلسفی نوشته شده (که نمونه ی آن را شاید بتوان در متن ها و روایتهای قدیم یافت)، اما در لایه ی دیگر به زبانی امروزی. یک واقعه از سویی نگاهی به تاریخ دارد، و از دیگرسو در گیری دو نسل را به نمایش می گذارد.، پیوند این دولایه با هم گاهی می تواند مانع تمرکز تماشاگر شود.

بازیها در لایه ی گورستانی درونی تر است، و در لایه ی امروزی پر سر و صدا.. در لایه ی نخست بازی زویا قریشی

(همسر استاد) اغلب با شکلی اروتیک در نقطه های کور صحنه اجرا می شود. هدف طرح زندگی خصوصی استاد است، که ظاهرن باید از دید همگان پنهان بماند.


«چهره به چهره در آستانه ی فصلی سرد»

گروه تئاتر دریچه از فرانکفورت

نیلوفر بیضایی با تلفیق سطری از شعر منسوب به طاهره قره العین و عنوان شعری از فروغ فرخ زاد نامی برای نمایش تازه ی خود برگزیده است: چهره به چهره در آسنانه ی فصلی سرد.

نمایش در دو بخش پیوسته اجرا می شود. در بخش نخست زندگی طاهره قره العین، و در دومین بخش زندگی فروغ فرخزاد. بهرخ بابایی با پوششی قرمزدر نقش طاهره قره العین ظاهر می شود، و دو بازیگر زن (نیلوفر بیژن زاده و یگانه طاهری) در جایگاه زنانی از نزدیکان وی، که نقش های متفاوتی را به عهده می گیرند. در این بخش از نمایش گفت و گوها محدودتر، و بیشتر بر شعرهای قره العین تاکید می شود. پوشش قرمز و شنل گونه ی قره العین یادآور نقش برجسته ی او در جنبش بابی ست، که سرانجام به مرگ دردناک او می انجامد. همچنین با این پوشش قرمز، که بیشتر شکل پوششهای قرون وسطایی دارد، آواز بهرخ بر لطف نمایش می افزاید... نیلوفر می کوشد تا، ناگفته، میان قره العین و ژاندارک نوعی همانندی ببیند. جنبه های دراماتیک در این بخش از نمایش کمرنگ است، و بیشتر بر وجوه بارز شخصیت طاهره قره العین تکیه می شود. در واقع نیلوفر در هر دو بخش نمایش پرتره ها یی از دو شخصیت نمایشنامه اش ارائه می دهد، و نه بیشتر.

در بخش دیگر نمایش تماشاگر شاهد روایت نیلوفر بیضایی از فروغ فرخزاد است. در این روایت کوشش می شود تا در نامه ها و دست نوشته های فروغ، لایه هایی از زندگی و شخصیت او بیان شود. هر سه بازیگر، به عنوان نمادهایی از سه دوره ی زندگی فروغ، به تناوب، کمتر با شعر و بیشتر با یادآوری گفته ها و نوشته ها، پرتره ی فروغ را کامل کنند. گفت و گوی پایانی سه بازیگر در نور آبی عقب صحنه نمودی زیبا، و درونمایه یی یاس آمیز دارد. ما تنها هستیم، و این تنهایی ما را نابود می کند( نقل به معنی). این جمله اگرچه از فروغ نقل شده، اما بیشتر از دید منفی نیلوفر مایه می گیرد. فروغ نه تنها نابود نشد، بلکه آغازی شد بر فصلی نو در زندگی زنان سرزمین ما. به گمان من فروغ را با تاثیر فراگیرش می توان سنجید، هرچند که اینجا و آنجا مزه ی تلخ کلامش برجا می ماند.

باید به نیلوفر حق داد که هر اثر هنری، از جمله یک نمایش تئاتری، می تواند تعریف ویژه ی خود را داشته باشد.، و با بازشناسی آن بهتر می توان به آن پرداخت. از نیلوفر پیش از این نمایشهایی دیده ایم که جدا از متن، در صحنه پردازی، و خلق فضاهای دراماتیک چشمگیر بوده اند. در این نمایش اما نیلوفر به گونه یی دیگر می بیند، و دیدگاه ها و برداشتهای ویژه اش از دو شخصیت مورد اشاره را با شکل و درونمایه یی نشان می دهد، که با توجه به شناخت و برداشتهای متفاوت تماشاگران می تواند بحث برانگیز باشد.. من برآنم که یک نمایش موفق بجای پاسخگویی طرح پرسش می کند. در این راستا، زندگی نمایش هنگامی آغاز می شود، که تماشاگر سالن را ترک گفته باشد.


دعوت

گروه تئاتر آرشام از لندن

دعوت کاری ست از زنده یاد غلامحسین ساعدی، که تا کنون بارها اجرا شده است. چندی پیش رکن الدین خسروی این نمایش را در همین فستیوال به صحنه آورد، و حالا سودابه فرخ نیا دیگربار آن را به نمایش می گذارد. هرکدام از این اجراها خواه ناخواه با نقطه نظرها و برداشتهای ویژه ی کارگردانها توام است، در این میانه برداشت فرخ نیا به اصل نزدیکتر است.

در نمایش ساعدی زنی ابتدا با هیجان خود را برای شرکت در یک مهمانی آماده می کند، و سپس به تدریج هیجان حاکم بر نمایش به اضطراب و وحشتی درونی تبدیل می شود، زن در پس رویای شرکت در شبی به یاد ماندنی، به یاد نمی آورد که به کجا دعوت شده است. این نمایش به گونه یی خاطره ی سندلی های اوژن یونسکو را تداعی می کند. با این تفاوت که در نمایش سندلی ها زن منتظر مهمانهایی ست که نخواهند آمد، و در کار ساعدی خود را برای شرکت در ضیافتی آماده می کند، که نخواهد رفت. در این چارچوب دیدی نومیدانه بر صحنه غالب می شود.

سودابه فرخ نیا در اجرای این نمایش، چه در جایگاه کارگردان، و چه در جایگاه بازیگر همه ی توانش را بکار گرفته است.. شاید مهمترین دلیل موفقیت او علاوه بر اشراف بر زوایای پنهان نمایشنامه، زن بودن خود اوست. شگفت آن که نویسنده ی نمایش نیز توانسته است در ورای ذهنیت مردانه اش شخصیت هایی زنانه بیافریند. سوسن فرخ نیا، بازیگر دیگر نمایش نیز، چه در جایگاه دستیار کارگردان و چه به عنوان بازیگر، در اجرای نقش خدمتکار، سنگ تمام گذاشته است. نمایش با ساختار صحنه یی، و حسی قوی آغاز می گردد، و تا پایان کار کمتر دچار افت می شود. در سرتاسر نمایش نگاهی زنانه، چه در میزانسن ها، چه در تنظیم حرکت ها، چه در انتخاب اشیاء و لباس ها، و چه در ترکیب رنگها به چشم می خورد. زن و خدمتکارش، در دو ساختار اجتماعی و طبقاتی ناهمگون، در واقع دو روی سکه ی رویا و واقعیت اند، که در هماهنگی با هم برخی زوایای پنهان درون، و ضعف و قوت های انسانی را آشکار می سازند. در صحنه ی پایانی نمایش زن به دوستانش ش، از جمله زنی به نام هما تلفن می کند تا ببیند آیا آنها هم در چنین وضعی هستند؟ پاسخ مثبت است. ظاهرن منظور همای سعادت است. به نظر می رسد که در برداشتی از این نمایش این صحنه به اصل اضافه شده باشد.


هیاهوی بسیار برای همه چیز

گروه تئاتر آینه از فرانکفورت

کمدی شاد و سراسر خنده ی هیاهوی بسیار برای همه چیز از فرهاد مجدآبادی، پایان خوشی برای هجدهمین جشنواره تئاتر کلن است. در این نمایش همه ی عوامل دست به دست هم می دهند، تا تماشاگر با مشتی گره شده، و خاطری خوش سالن را ترک کند. نمایش کاری ست از داریو فو، نویسنده ی نامدار ایتالیایی، با عنوان «پرداخت نمی شود»، که در سالهای نخست دهه ی 70 نوشته شده است. مجدآبادی بی آن که در متن نمایش تصرف چندانی کرده باشد، نامش را از شکسپیر وام گرفته است. منتها با اندکی تغییر: همه چیز بجای هیچ. در این نمایش داریو فو با دیدی طنزآمیز به نقد نظام سرمایه داری، و تصویر زندگی رقت بار زحمتکشان ایتالیا می پردازد.. داریو فو، برنده ی جایزه ی نوبل در سال 1997، بر آن است:«اگر کسی بخواهد تئاتر سیاسی ارائه کند، باید پیش از هرچیز تئاتری سرگرم کننده به وچود بیاورد.»( نقل از بروشور نمایش). شاید گفته ی او را در محتوا بتوان با این شعر فارسی مقایسه کرد که: رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز/ تا داد خود از مهتر و کهتر بستانی. مجدآبادی و بازیگرانش بی آن که تن به «مطربی» و« مسخرگی»(برداشتهای ناروا از این شعر) داده باشند، توصیه ی داریو فو را به گوش جان شنیده اند.


نمایش با غارت فروشگاه ها آغاز می شود. زنان اجناس سرقت شده را زیر لباسها پنهان، و وانمود می کنند که آبستن شده اند.. شخصیت های نمایش هریک فراخور نوع تفکر و موقعیت، واکنش ویژه یی نشان می دهند. جووانی (علی کامرانی) مخالف غارت است. برعکس او همسر ش آنتونیا (مرصیه علی وردی) در غارت فروشگاه شرکت می کند. مارگریتا (ستاره سهیلی) ناخواسته وارد بازی می شود، و همسرش لوییجی(مرتضا مجتهدی) با رغبت به خرابکاری در کار کارخانه داران می پردازد. پلیس و ژاندارم (حمید سیاح زاده در دو نقش) یکی کمونیست از آب در می آید، و دیگری آبستن می شود. بر فضای صحنه نوعی آنارشیسم حاکم است نمایش با ترکیدن شکم ژاندارم، یک پیام و حرکت شعارگونه به پایان می رسد. صحنه ساده، و بازهای همه خوب و جاافتاده است. در این میان بازی مرضیه علی وردی لطف خاصی دارد، و بیشتر از دیگران تماشاگران را می خنداند.

مجدآبادی نیز، که مانند فلاح زاده و نیک آذر همیشه بر سیاسی بودن کار خود تاکید دارد، با استفاده از شیوه ی کمدی دلارته ی داریو فو روش تازه یی را در کارش آغاز کرده، و موفق است


نمایشنامه خوانی

نمایشنامه خوانی، به عنوان کاری جنبی سنت هرساله ی جشنواره ی تئاتر کلن است. نمایش انتخابی امسال داستان خرسهای پاندا از ماتنی ویسکی یک بود، که با شرکت بهارک علیزاده و شاپور سلیمی و همکاری خانم شبنم آذر اجرا شد. درست به زیبایی یک نمایشنامه ی رادیویی. هر دو بازیگر به اندازه ی کافی تمرین کرده بودند. پس از اجرا حاضران درباره ی این نمایشنامه و لایه های متفاوت آن به بحث و گفتگو پرداختند.


سخنرانی ناصر موذن و نمایش عروسکی

بخش دیگر این برنامه سخنرانی درباره ی کار و شخصیت زنده یاد غلامحسین ساعدی بود. آقای ناصر موذن، نویسنده و مترجم، به تحلیل کارهای ساعدی پرداخت، و با استفاده از خاطرات مشترکی که با ساعدی داشته، وجوه ناشناخته یی از کار، زندگی، و شخصیت وی را باز نمود. وی همچنین بخش هایی از شعر بلندی از مایا کوفسکی را که خود به فارسی برگردانده است، به یاد ساعدی خواند. پیش از شروع سخنرانی حمید عبدالملکی به اجرای یک نمایش عروسکی با عنوان مبارک در زندان پرداخت، که با استقبال روبرو شد..


تلنگری بر قلب

تلنگری در قلب عنوانی بود بر کار گروه موزیک فیدل ریوز، که در چهارمین شب نمایش اجرا و با استقبال بیش از حد تماشگران روبرو شد. در این برنامه از جمله دبورا اشتراوس ویولون نواز نامدار یهودی از نیویورک شرکت داشت. هر کدام از نوازندگان از سازهای گوناگون استفاده کردند. ملودی هایی که اجرا می شد برای شنونده ی ایرانی بسیار آشنا و گوشنواز بود.

-----------------------

نقاشی از جلال سرفراز

پـَـ نه پَــ، بقیشو رو فرش بنویس


پـَـ نه پَــ، بقیشو رو فرش بنویس


یکی از دوستان یادداشتهای جالبی برایم فرستاد. حیفم آمد که دیگر دوستان نخوانند:

دارم به خواهر زاده ام دیکته می گم... رسیده آخر خط، می گه برم سر خط؟
پـَـ نه پَــ، بقیشو رو فرش بنویس!


داشتیم تو خیابون قدم می زدیم كه یهو صداى ترمز شدیدى اومد و دو تا پا كه یكى عمودى یكى افقى رو هوا بود... خلاصه ملت جمع شدن بالای سر طرف، كه در این هنگام راننده پیاده شد و در كمال خونسردى گفت: آقا چیزیتون شد؟
یارو هم با همون وضع و صورت خونى مالى در حالی كه به سختى نفس می كشید گفت: پـَـ نه پَــ، خودمو انداختم زمین از داور پنالتى بگیرم!
راننده گفت: نمكدون! منظورم اینه كه می خواى زنگ بزنم اورژانس؟
یارو گفت: پـَـ نه پَــ، زنگ بزن برنامه نود، عادل اینا كارشناسى كنن صحنه پنالتى بود یا نه!


تو آشپزخونه استکان و قندون از دستم افتاد شکست با صدای خفن. مامان اومده می گه چیزی شکوندی؟
پـَـ نه پَــ، شیشه نازک تنهایی دلم بود منتها صداش رو گذاشتم رو اکو حال کنین!


کله صبحی رفیقم می‌خواست بیاد درس بخونیم، بهش زنگ زدم گفتم دوتا نون هم بگیر بیار.
گفت واسه صبحونه؟
پـَـ نه پَــ، واسه ذخیره سازی تو روزای سخت زمستون!


خواهرم از بیرون میاد خونه... می‌بینه پشت سیستمم... می گه کامپیوتر روشن کردی؟ پـَـ نه پَــ، دکتر گفته بشین جلوی مانیتور خاموش زل بزن بهش واسه چشات خوبه!


تو هواپیما نشستم دارم دعا می‌خونم بغل دستیم می‌گه دعا می‌کنی سالم برسی؟
پـَـ نه پ َــ، دوست دارم صحنه سقوط هواپیما رو از نزدیک ببینم دعا می‌کنم سقوط کنیم!


زنه شکمش اومده جلو، رفیق ما می پرسه این خانم حامله است؟
پـَـ نه پَــ، این زن آقا گرگه ‌است، شنگول رو خودش خورده، منگول رو داده به شوهرش!


کامپیوترم یه ویروس گرفته بود رفتم کلی پول آنتی ویروس اورجینال دادم بعد سه ساعت اسکن ویروسه رو پیدا کرده پیغام داده:
آیا مطمئن هستید که می خواهید این ویروس را حذف کنید؟
پـَـ نه پَــ، می خوام ازش نگهداری کنم بزرگ بشه، بشه عصای دستم نور چشام!


دم دستشویی عمومی ایستاده ام تا نفر قبلی بیاد بیرون، اومده بیرون، می بینه دارم پیچ و تاب می خورم می گه دستشویی داری؟
پـَـ نه پَــ، دارم با صدای موزیکی که نواختی تمرین رقص عربی می کنم!


یه توپ دارم قلقلیه... پـَـ نه پَــ، می خواستی مكعب مستطیل باشه!
سرخ و سفید و آبیه... پـَـ نه پَــ، زیتونی و نقره ای و سبز یشمیه!
می زنم زمین هوا می ره... پـَـ نه پَــ، زمینو سوراخ می كنه می ره تو زیر زمین، بقله دبه ترشیا!
نمی دونی تا كجا می ره... پـَـ نه پَــ، بنده خط كشم، می دونم دقیقا كجا می ره!
من این توپو نداشتم... پـَـ نه پَــ، داشتی! الان اسكلی داری خاطره تعریف می كنی!
مشقامو خوب نوشتم. بابام بهم عیدی داد... پـَـ نه پَــ، می خواستی دم عیدی بخوابونه تو دهنت!
یه توپ قلقلی داد... پـَـ نه پَــ، تو این گرونی می خوای سویچ لكسوز بهت بده!


شمع های ماشینم سوخته، رفتم تعمیرگاه...
می پرسه عوضشون کنم؟ پـَـ نه پَــ، فوتشون کن تا صد سال زنده باشی!


زنگ زدیم 110 می گم آقا این جا دزد اومده، ما گرفتیمش لطفاً کسی رو بفرستید. می پرسه می خواهید ازش شکایت کنید؟
پـَـ نه پَــ، زنگ زدیم بگیم وسیله همراش نیست شما تا یه جایی برسونیدش، تو خیابون نمونه این موقع شب!


بسته سیگارمو گرفته که از توش سیگار برداره... می گه اِ اِ اِ همین یه نخه؟
پـَـ نه پَــ، این یه دونه چشم گذاشته، بقیه رفتن قایم شدن!


دوستم می گه امروز چندمه؟ می گم یکم. می گه یکم مرداد؟
پـَـ نه پَــ، امروز یکم فروردینه... عیدت مبارک عمو جون یه بوس بده!


به برادرم می گم تلویزیون رو بزن کانال دو... می گه روشنش کنم؟
پـَـ نه پَــ، تو بزن دو... من هُل می دم روشن شه!


به مامانم می گم: فکر کنم دیگه وقتشه از تنهایی در بیام، هر چی باشه بیست و شش سالمه مامان... می گه: یعنی زن می خوای پدرسوخته؟
می گم پـَـ نه پَــ، یه داداش توپول موپول می خواستم روم نمی شه به بابا بگم.


رفتم آسایشگاه برای دیدن سالمندان. مسئول اونجا می گه: اومدی عیادت؟
پـَـ نه پَــ، اومدم 2 تا از این پیرمردها رو ببرم بزرگ کنم!


به داداشم می گم برو عصای آقاجون رو بیار؛ می گه مگه آقاجون می خواد بره؟
پـَـ نه پَــ، می خواد به اذن پروردگار عصا رو تبدیل به اژدها کنه!


هفته پیش مریض شدم، رفتم آمپول بزنم... آمپولا رو دادم به پرستاره... می گه آمپول بزنم؟
پـَـ نه پَــ، توش آب پر کن تفنگ بازی کنیم!


نفس نفس زنون خودم رو رسوندم به اتوبوس. راننده می گه: می خوای سوار شی؟
میگم پـَـ نه پَــ، اومدم سفر خوشی رو براتون آرزو کنم!


همسایه مون می گم تخم مرغ داری؟ می گه می خوای غذا درست کنی؟
پـَـ نه پَــ، می خوام بخوابم روشون تا جوجه بشن بفهمم مادر بودن چه حسی داره!


بهش می گم با من ازدواج می کنی؟ می گه داری بهم پیشنهاد می دی؟
پـَـ نه پَــ، می خوام غیر مستقیم حالیت کنم مامانت تصادف کرده بری بیمارستان!



----------------------
نقاشی از جلال سرفراز

گم

گم


گم

نام
...
گم

کلام

بر بام

و بام

گم


گفتیم بلکه فرود آییم

پس

نردبام

گم

*

از دفتر « واهمة مَد »
طرح از جلال سرفراز

جنینی که نباید به جنگ برود

جنینی که نباید به جنگ برود



جنینی که نباید به جنگ برود
نگاهی در شعر «سقط» گراناز موسوی
سقط
سقط و سقوط
جنین و دارالمجانین
دار دار شایعه و میان دایره جان های مجانی
به عقل جن هم نمی رسد
جنینی که در جان جهان جم می خورد
به جنگ خواهد رفت ...
پریا باز گریه کردند و پریروز شد

در بیرونی همین اندرون
سرزمینی لات به لواط تاریخ رفت وباجی های هژده چرخ
به امر و نهی علف
و من هنوز نمک به نمک لوطم

تنبوری در تنم
تنه می زند به تمامم:
- بخوان!
اما یک تنه به تیمم این خاک مشغولم
آن روز هم که از دنده ی چپ آدم
زن می شدم
تا هر روز آدم نشدم
من خودم را در تنم اعتراف کرده ام
این تیمم قضایم است و تا هنوز تمام نمی شود
از مصادیق عجم فی المجلس
هفت دوره ی دیگر از عده ام باقی ست و
صیغه ام به این باد ها باطل نخواهد شد

امشب این همه دل را که سرریز می کند
بنا دارم به خزر بزنم
از اختراع اندامم به زنای این ویرانه بروم که در محاصره ی دسته های زنجیری ست
چه هجوی در نشانه های خورشید است
پریا باز سینه می زنند

جنینی که در جان جهان جم می خورد:
جا به جا جمجمه
رگ به رگ مرگ
چرخ به چرخ سربازی که تا ابد به بازی جانش سرگرم خواهد بود و جانش در بازی دستش با چرخ داد خواهد زد و باز جان به جان جنگ و سر به سر سنگ و میدان به میدان دار و در به در گذر به گذر بنگ و نسلی منگ....
و این جلق تا ابد دست گرمی ندارد
پریا هنوز گشت می دهند و خاطرشان تخت است
که فصلی کلان در حافظه ی بی اجازه مان پاییز می شود
تاق و جفت
هق هق در آستینم به شب می کشد و می دانم
از شمشک تا همین شمشاد رو به رو
شمران در انتظار شعبده پیر می شود و
خوابی تلخ
جزایر معدوم مرا به لعنت آباد می برد:
صدای تیر آهن پشت تیر آهن
جهنم از دالان روبه رو به زیر هشت می رسد
تا منش را در تنش اعتراف کند
از مصادیق عجم بس که صیغه ی بادیم و فی المجلس
چند دوره ی دیگر از عده مان باقی ست
رای پوچمان از قحط سال تقویم نمی گذرد
تا از حلال این دستار به متعه ی دستبند دیگری برویم
و صدای تیر آهن پشت پیراهن
هنوز از دنده ی چپ آدم برف می بارد و
چند قرص دیگر از این جنون باقی ست
تمام دوا های این خسته خانه درد می کند و
حافظه ی قومی قاب ها بر عکس است
پشت چشم بندم
عزای جیحون و بخار رگ های گرگر م
هی از بخارا دق می کند
نه! من این جنین را به جنگ نمی فرستم
از زهدان به زاهدان این گربه ی تصادفی
که تاریخ در تدریج نفس هاش تاریک می شود
توبه نمی کنم
از مصدق تا ناصر خسرو کلاغ پر می روم
در سفر نامه ام می نویسم قیمت داروی سقط چه قدر ری کرده
می نویسم جام جم دروغ می گوید
تهران کابلی ست که هیچ اناری به بالینش نمی رود
و صدای تیر آهن پشت پیراهن
می نویسم همیشه آدم ها از دنده ی چپ شوک می شوند
چرا پریا از گریه نمی میرند
هنوز پریروز است...
گراناز موسوی/تهران/ ۱۳۸۳

هماهنگی آوایی واژگان در شعر«سقط» گراناز موسوی جدا ازتنین گوشنواز الفبایی, از نگاه تلخ شاعر در پدیده های پیرامونی پرده برمی گیرد :
سقط و سقوط/ جنین و دارالمجانین/ لوت و لواط/ ... هنگام که «سرزمین لات» به «لواط تاریخ» می رود, و شاعر «نمک به نمک لوط» است. چه پیوندی است میان سقط و سقوط؟ جنین و دارالمجانین؟ میان لوت و لوات و لات؟ برخی از این واژه ها, چون لوت و نمک, را تنها در متن ها و روایتهای «عهد عتیق» می توان یافت, لات و لواط هنگامی ملموستر می شوند, که از جمله پای صحبت زندانیان از بندرسته بنشینیم.
اینها تنها بازی شگرف آواها نیست, بل چشم اندازی ست بر ستوهی کمرشکن, فریادی ست به اعتراض, در هنگامه یی که ارواح هزارساله سر از خاک برداشته اند, و کار«جنین» به دارالمجانین می کشد.
سخن از جنینی ست که نباید به جنگ برود. نباید سقط و سقط شود. سقط یعنی سقوط.

«به عقل جن هم نمی رسد
جنینی که در جان جهان جم می خورد
به جنگ خواهد رفت ...»
«نه/ من این جنین را به جنگ نمی فرستم»

جایگاه این جنین در زهدان نسلی ست عصیانی, نسلی سرتق, که می داند چه در بطن می پرورد, می خواهند به زانویش دربیاورند ,و در نمی آید, به سقوط تن درنمی دهد.
در هر جمله و فرازی از این شعر می توان درنگ کرد :

«پریا باز گریه کردن و پریروز شد»

اشاره ی گراناز به «پریا»ی شاملوست. شاملو در این منظومه ی به یاد ماندنی دری به باغ سبز می گشاید, انقلاب, و آزادی را نوید می دهد :

«الان غلوما واستادن/ که مشعلارو وردارن/ بزنن به جون شب/ ظلمتو داغونش کنن/ عموزنجیربافو پالون بزنن/ وارد میدونش کنن...»

و حالا پس از برخاستن«غلامان» پریا هنوز هم در حال گریستن اند. طنزی تلخ, دردی آشکار. نسلی که از کودکی با پریای شاملو زندگی می کرد, حالا به گونه یی دیگر در آن می نگرد: تردید در دیدگاه ها و «ارزش» هایی که نسل پیشین به آنها باور داشت.
اشاره به «پریا» چند بار در شعر «سقط» تکرار می شود, و در جمله ی پایانی به پرسشی هراس انگیز بدل می شود:

«چرا پریا از گریه نمی میرند؟
هنوز پریروز است»

تکیه ی حزن انگیز گراناز بر پریروز, با توجه به متن شعر, پیش, و بیش از آن که نومید کننده باشد, گله آمیز و ملامتبار است. گوشه ی حرفش متوجه نسلی ست از روشنفکران, که سه دهه و اندی پیش, سر از پا نشناخته, به پیشباز آینده ی تاریکی رفت.
.شعر گراناز یک بیانیه ی سیاسی نیست, اعلام حضورانسانی ست, که از اندرون به بیرون درآمده, دل به «خزر» زده, و «پابرهنه تا صبح» می دود. نه! رای بازگشتنش نیست. می داند «باجی های هیجده جرخ» تنش را به اعتراف وامی دارند, گذارش به جهنم «زیر هشت» می افتد, یا چون بسیارانی ممکن است کارش به «لعنت آباد» بکشد, اما جانش در هوای دیگری ست, به«سرنوشت محتوم» تن در نمی دهد, و زیر چشم بند چیزهایی را مرور می کند, که دهان از شنیدنش باز می ماند:

«از مصادیق عجم بس که صیغه ی بادیم و فی المجلس
چند دوره ی دیگر از عده مان باقی ست
رای پوچمان از قحطسال تقویم نمی گذرد
تا از حلال این دستار به متعه ی دستبند دیگری برویم»

«جا به جا جمجمه
رگ به رگ مرگ
چرخ به چرخ سربازی که تا ابد به بازی جانش سرگرم خواهد بود و جانش در بازی دستش با چرخ داد خواهد زد و باز جان به جان جنگ سر به سر سنگ و میدان به میدان دار و در به در گذر به گذر بنگ و نسلی منگ
و این جلق تا ابد دست گرمی ندارد
پریا هنوز گشت می دهند و خاطرشان تخت است
که فصلی کلان در حافظه ی بی اجازه مان پاییز می شود
... »
«هنوز از دنده ی چپ آدم برف می بارد و چند قرص دیگر از این جنون باقی ست»
...
جنونی زنانه گرهی ترین برآمد شعر است. در هر فرازی از این شعر نشانه هایی هول انگیز از دغدغه های ذهنی شاعررا می بینیم, بخشی بر محور مسائل فردی شکل می گیرند, و «چون نیک بنگری» همگان در آن سهمی دارند, و بخشی چشم اندازی ست بر زندگی«نسلی منگ» که جنگ را پشت سر نهاده, با چرخ بازیگر درافتاده, و چشم اندازی بر آینده نمی بیند, در بدر و گذر به گذر در کار بنگ و افیون است. چنین ویژگی هایی گراناز را از سویی, به دلیل توجه به شرایط اجتماعی, به دیدگاه های نیما و ادامه دهندگانش نزدیک می سازد, و از دیگرسو از برخی شاعران همنسلش, که جهان را به گونه یی رمانتیک و انتزاعی می نگرند, متمایز می سازد. این در حالی ست که از دیدگاه ارزشهای هنری از نسل پیشین فاصله گرفته است, و نگاه و زبان ویژه ی خود را دارد. این امتیاز بزرگی برای یک شاعر است.
«سقط» در اغلب جمله ها و فرازها بر اساس تداعی معانی شکل گرفته است. می توان به جستجوی «قیمت داروی سقط», در «کلاغ پر»ی از مصدق به ناصر خسرو, سری هم به سفرنامه ی ناصرخسرو زد, و یا از زهدان به زاهدان, از تیرآهن به پیراهن, و از بخار به بخارا رسید. از جمله چنین شگردهایی در حوزه ی «شعر زبان» انجام می شود, شیوه یی که در این سالها گاهی به شکلی افراتی بکار می رود, و شعر را در قسمت هایی پیچیده و نامفهوم می سازد.

*
دشواری زن بودن
پیش از «سقط» و دیگر شعرهای تازه ی گراناز موسوی, دو کتاب « آوازهای زن بی اجازه» (شامل دو دفتر) و «پابرهنه تا صبح» از او منتشر شد. در این هر سه دفتر(اولی: «در فاصله ی دو جیغ») نگاهی نو, و زبانی تازه جلوه گر است. ذهن جوان گراناز کمتر درگیر فلسفه و سیاست, و بیشتر درگیرزندگی روزمره, و دشواری زن بودن در جامعه ی «اسلامی» است.
در کارهای گراناز اجزاء شعرها را که به هم بپیوندی می بینی که اغلب بر همین محور شکل گرفته اند. در برابر این دشواری دو راه وجود دارد. پذیرفتن یا نپذیرفتن. گراناز راه دوم را انتخاب کرده است. در این چارچوب می بینیم که زبان اعتراض از ژرفای وجود او بر می خیزد: و به شعرش جلوه یی ملموس می دهد.

«حتا (اگر) تمام ابرهای جهان را بر تن کنم
باز ردایی بر دوشم می افکنند
تا برهنه نباشم»
(از شعر«حرفهای روپوش سرمه یی»)

«کاش به ما کسی گفته بود که ماه
پشت درهای بسته می میرد
مرگ می آید
و فردا دنباله ی خواب دیشب است...»
(از شعر «نامه به مردی که نمی شناسم»)

«به کوچه باید رفت
این همه آسمان در پنجره جا نمی شود»
(از شعر«حرفهای روپوش سرمه یی»)

در اینجا به گمان من اشاره ی گراناز به شعر فروغ است:
«سهم من آسمانی ست که آویختن پرده یی آن را از من می گیرد»
از شعر «تولدی دیگر»
فروغ از پشت پنجره می دید, و گراناز می خواهد به کوچه بیاید. تفاوت اساسی در تاثیر فراگیرتر شعر فروغ, با آن زبان ساده و ملموس است. این به گونه گونی ویژگی های زبانی فروغ و گراناز بر می گردد.
در دفترهای مورد اشاره شعرهایی هستند که با جزء جزئشان می توان پیوندی حسی, و ذهنی برقرار ساخت. اما
مجموعه ی اجزاء , اگرچه در فضایی همگون شکل گرفته اند, آنچنان که باید, با یکدیگر چفت و بست استواری ندارند. به سازهایی می مانند که هرکدام از آنها همزمان در زیر یک سقف, اما با نت جداگانه یی نواخته می شوند. در چنین شعرهایی باید بر اجزاء تکیه کرد, و کوشید تا هر سازی را به تنهایی شنید. کافی ست بخوانیم: «آسمان کفاف این همه تنهایی را نمی دهد», و در ذهنیت خود رها شویم. درست مثل این که بیتی از حافظ خوانده باشیم, و یا جمله هایی دستچین شده از نیما و شاملو و سپهری و فروغ. از این زاویه که ببینیم, شعر گراناز سرشار از لحظه ها و تصویرهای درخشان است. در هر کدام از شعرهای گراناز موسوی جای گردشهای ذهن و زبان بسیار است.
این یادداشت را با تصویری هشدار دهنده از شعر « عریضه - پابرهنه تا صبح» به پایان می برم:

«... همیشه آن که بیگدار به آب می زند/ مشق هایش را ته اقیانوس می نویسد...»

برلین – جلال سرفراز
------------------------
نقاشی از جلال سرفراز

با نیما، در جوار سختسر


با نیما، در جوار سختسر

با نیما، در جوار سختسر

با یاد زنده یاد جعفر کوش آبادی
که این شعر را دوست می داشت

... *

غریوِ مرغ دریایی ست در شب
شب که درگیر است با شب
مرغ دریایی


سفیر بالهایش
می شکافد خواب و مه را در شبنبوهان
وز انبوهان فرا رفته ست
کاری دارد او در پیش


مه از مه نردبامی می کلافد
می رود از شانة انجیربن بالا و می بیند
غریو مرغ دریایی ست در شب ...


شب که درگیر است با شب مرغ دریایی؟


رامسر - تیر ۱۳۶۰
---------------------
طرح از جلال سرفراز

داری شدم


داری شدم

بر آن حِسار حساری شدم
و هر چه بیشتر از خود برآمدم
داری شدم
... 
سوار به دار برآمد
و این منی که می آویزد از من
تا بر تبارِ دودی خود بگذرد سوار

---------------------
از دفتر واهمة مَد
طرح از جلال سرفراز

رعنا

رعنا


رعنا

*

... 
ققنوس خفته بود
بین آتش و رود
با رودبار زیتون
رعنا برهنه آمده بود

رعنا چنین برهنه؟
حیا کن رود !


رعنا برهنه آمده بود
تا رود
و تُره تُره در چمن رعنا
می بافت باد تُرفه کمندش را


ماه از نیام برآمد
در رود یورتمه می رفت
می برد باد یال بلندش را

--------------------------
از کتاب « صبح از روزنه » ۱۳۵۷

طرح از جلال سرفراز

دود

دود


از آتشِ ما چه دودها می خیزد
دود از دل ما به هر جه می آویزد
می سوزد و باد می برد هیمة ما
... 
خاکستر ما ببین کجا می ریزد




-----------------
طرح از جلال سرفراز

فقط يک مگس

فقط يک مگس


فقط يک مگس
نه بيشتر
... 
که تاريخِ مگسی را تکرار می کند
و يک مگس فقط
باور کنيد فقط يک مگس
وجدانِ خفته را بيدار می کند
و وز و وزش بلند هميشه
و نيش می زند و می رود
که برگردد

آقا می خواهد بخوابد
و يک مگس کش هم کنارِ دستش هست
و فکر امشی را هم کرده است
اما مگس به بالا می پرد
و از همان جايی برمی گردد
که پيش از آن همان جا را
نشان گرفته بود مگس کش


شايد چيزی می خواهد
و يا پيامی آورده است
شايد بداند و می داند حتمن
که دير يا زود باد مگس کش
خواهد گرفت او را
اما نمی نشيند از پای
اين را آقا هم می داند

12 مه 2008

-----
طرح از جلال سرفراز

سایه

سایه


سایه

شعر زیبایی از فلورا شباویز

*
... 

چراغ که روشن می شود
تنهایی در آیینه جم نمی خورد
اما
اتاق پر می شود از سایه اش

از آیینه می گریزم
دست سایه را می گیرم
به اتاقی می برم بی آیینه
بی چراغ
تا سایه ی تنهایی هم
تنها بماند

مارس 2011

خزاني

خزاني


خزاني


تو باشي و من و باغي
و جاي جاي چراغي
...

چه تلخ
راه درازي كه برگريز خزاني ست
و دره هاست
پر انبوهة خزف

چه تلخ
بيشة خاموش و بادهاي وزان
و عطر نرم ِ اطلسي ِ خفته يي
كه ديگر نيست

و حيف ِ عشق
كه خاكستري از آن باقي ست

سومگاییت – آبان ۶۲
-----
طرح از جلال سرفراز

جان زلالی

جان زلالی


جان زلالی
در بدرقة عمران صلاحی
...

يک تن بود از هزار و يک تنِ جادو
با او می شد
از تهِ چاهی به باغهای عَدَن رفت
با او می شد روايتِ ما را شنيد/ که رفتيم
با او می شد روایت او را شنيد
که ماند
رفت و نرفتش
ماند و نماندش/ روايت انسان بود

گفتمش آقا
صبر نکردی/ تا دو سه باری کنار هم بنشینيم
تلخ بپرسم/ شيرين جواب بگويی
واژه به واژه/ جرعه به جرعه / به ماجرا بنشينيم
عمران روی بادها به سفر رفت

پنجره وا بود
تخت سبک شد
عمران رو به آسمان شما رفت
در وسط ابر و آفتاب قدم زد
دست تکان داد
معلوم نيست از کجا به کجا رفت
آينه پر بود از حکايت عمران

جان زلالی
که از کف همگان رفت

تهران ـ 4 نوامبر 2006
*
چشم که به هم بزنی پنج سال می گذرد. همین یک ساعت پیش بود انگار. شنیدم که عمران هم رفته است. حسین منزوی رفته بود. عمران هم به دنبالش. آتش گرفتم. همیشه فکر می‌کردم روزی روزگاری دوباره یکدیگر را خواهیم دید. با حسین هیچ تماسی نداشتم. این در حالی بود که روزگاری درازشبگردان یک حال و هوا بودیم. تلخ بودِ... و تلخی اش پس از تیرباران برادرش حسن همیشه با من ماند، و هنوز هم هست. اگر می دیدمش می توانستم روزها و شبها شاهد بد خلقی هایش باشم ، و کمتر برنجم.با عمران اما اینطور نبود. نمی‌توانست باشد. او شادی هایش را با دوستانش تقسیم می کرد. یکی دو بار تلفنی با هم تماس گرفتیم. با ترس و دلهره در تدارک سفر به وطن بودم، که شنیدم عمران هم رفت. در تهران، روز و روزهایی را در پیاده روهای مرکزی شهر سپری می کردم.عمران بالبخندی شیرین روی شیشة در ورودی، یا ویترین برخی از کتابفروشی ها بود. چند روزی با هیچ‌ کس در تماس نبودم. نمی‌دانستم، و هنوز هم درست نمی‌دانم که چگونه مرد، و کجا به خاکش سپردند. شبح خوابگردی بودم، اینجا و آنجا به جستجوی زمان از دست رفته .... با عمرانَ و حسین در اینجا و آنجای خاطره هایم قدم می زدم. به کافه ی فِرما رسیدیم، در خیابان نادری آن سالها.میکده یی در فاصلة کافه فیروز و کافة نادری. سه نفر بودیم. حسین منزویَ ،عمران صلاحی، و من. عمران افسر وظیفه بود. تا آن زمان به مسکرات لب نزده بود. گفتیم و خندیدیم، و با هم پیکی زدیم. از چهرة من طرحی کشیدَ که تا مدتها داشتمش.
حالا عمران طرحی ست نازدودنی در ذهن من. گاهی به یادش می افتم. به یاد همان بچة جوادیه، و سوتهای قطار … نمی‌خواهم گریه کنم. نه. می‌خواهم بخندم. رفت و نرفتش، ماند و نماندش حکایت انسان است

جلال سرفراز
برلین. ۵ اکتبر ۲۰۱۱


قلم چرخید و فرمان را گرفتند

قلم چرخید و فرمان را گرفتند



سیمین بهبهانی



قلم چرخید و فرمان را گرفتند
...
ورق برگشت و ایران را گرفتند

به تیتر «شاه رفت ِ» اطلاعات

توجه کرده کیهان را گرفتند

چپ و مذهب گره خوردند و شیخان

شبانه جای شاهان را گرفتند

همه ازحجره‌ها بیرون خزیدند

به سرعت سقف و ایوان را گرفتند

گرفتند و گرفتن کارشان شد

هرآنچه خواستند آن را گرفتند

به هر انگیزه و با هر بهانه

مسلمان نامسلمان را گرفتند

به جرم بدحجابی، بد لباسی

زنان را نیز، مردان را گرفتند

سراغ سفره ها، نفتی نیامد

ولیکن در عوض نان راگرفتند

یکی نان خواست بردندش به زندان

از آن بیچاره دندان را گرفتند

یکی آفتابه دزدی گشت افشاء

به دست آفتابه داشت آن را گرفتند

یکی خان بود از حیث چپاول

دوتا مستخدم خان را گرفتند

فلان ملا مخالف داشت بسیار

مخالف‌های ایشان را گرفتند

بده مژده به دزدان خزانه

که شاکی‌های آنان را گرفتند

چو شد در آستان قدس دزدی

گداهای خراسان را گرفتند

به جرم اختلاس شرکت نفت

برادرهای دربان را گرفتند

نمیخواهند چون خر را بگیرند

محبت کرده پالان را گرفتند

غذا را آشپز چون شور میکرد

سر سفره نمکدان را گرفتند

چو آمد سقف مهمانخانه پائین

به حکم شرع مهمان را گرفتند

به قم از روی توضیح‌المسائل

همه اغلاط قرآن را گرفتند

به جرم ارتداد از دین اسلام

دوباره شیخ صنعان را گرفتند

به این گله دوتا گرگ خودی زد

خدائی شد که چوپان را گرفتند

به ما درد و مرض دادند بسیار

دلیلش اینکه درمان راگرفتند

مقام رهبری هم شعر میگفت

ز دستش بند تنبان را گرفتند

همه این‌ها جهنم، این خلایق

ز مردم دین و ایمان را گرفتند


طرح از جلال سرفراز

معنیِ تقدیر

معنیِ تقدیر


مردمان نقد خودی دریافتند

معنیِ تقدیر را نشناختند
...
رمز باریکش به حرفی مضمر است

تو اگر دیگر شوی او دیگر است

از مثنوی معنوی
 
 
-----------------
 
 
طرح از جلال سرفراز

فراموشی؛ داستان یک انقلاب و مهاجرانش

فراموشی؛ داستان یک انقلاب و مهاجرانش


فراموشی؛ داستان یک انقلاب و مهاجرانش
جلال سرفراز
روزنامه نگار و منتقد
به روز شده: 17:02 گرينويچ - سه شنبه 27 سپتامبر 2011 - 05 مهر 1390

...
"مرد میانسالی به صندلی لم داده، و از پنجره به نقطه‌ای روی سکوی ایستگاه خیره شده است. مامور نظافت واگن نزدیک می شود و می گوید: این آخرین ایستگاه است. اگر مقصد دیگری دارید باید قطار عوض کنید.
مرد حرفش را قطع می کند و می پرسد: من کجا هستم؟..."
موضوعات مرتبط
تحلیل و گزارش،
کتاب و ادبیات
“فراموشی” در پوسته اصلی گزارشی است از زندگی یک مهاجر نه چندان سیاسی، که بیشتر در کار نقاشی و تئاتر است. وی به اعتباری یک خود تبعیدی است، که میان “سیاسی ها” بر خورده، به دانمارک پناهنده شده، هموند انجمن سلطنتی تئاتر کپنهاگ است، و در روند یک سری درگیری های روانی و عصبی هویتش را از دست داده است.
در این چارچوب، راوی داستان ضمن جستجوی علل فراموشی شخص مورد اشاره، کم و بیش به تصویر زندگی برخی چهره ها از نسل چپ می پردازد، که خواسته و ناخواسته، دانسته و نادانسته، در انقلاب شرکت کردند، و گروه بزرگی از آنها ناگزیر از گریز به کشورهای اروپایی، و پناه‌جویی شدند. در این میان، تاریخ ورق تازه‌ای خورده، و زمینه‌ای برای بازنگری در دیدگاه ها و روش ها و ایدئولوژی‌ها فراهم شده است. موضوعی که با دیدی امروزی تر، یعنی پس از افتادن آب‌ها از آسیاب‌ها، به آن پرداخته می شود. نگارش “فراموشی” در مهرماه ۱۳۸۷ پایان یافته است.
جواد پویان در زمره داستان نویسانی است که پیش از این نامش را کمتر شنیده ایم، اما به نظر می رسد با چنته‌ای پر پا به میدان گذاشته است.
تعدادی داستان، که یکی از آنها از بنیاد صادق هدایت لوح تقدیر گرفته، و پنج رمان "شب جمعه ایرانی"، "شهریار مالکان"، "مرد ناتمام"، "اغوا"، و همین رمان "فراموشی" در فهرست کارهای اوست، که چهار عنوان نخست هنوز منتشر نشده است.
نویسنده این یادداشت از آقای پویان جز کتاب "فراموشی" چیزی نخوانده است، اما همین رمان بس، که متناسب با شناخت محدود خود، او را در رده نویسندگانی قرار دهد که حرفی برای گفتن دارند.
مهم‌ترین ویژگی رمان، نگاه غیر جانبدار نویسنده (و در اینجا راوی داستان) در چارچوب کج‌رفت‌های پس از انقلاب، فروریزی نظام سوسیالیستی "واقعا موجود"، و توهمات روشنفکرانه چپ است. در این کتاب از تب و تاب‌های رمانتیک، و قهرمان سازی های مرسوم چندان خبری نیست. نویسنده می کوشد با نگاهی واقعگرا پیامدهای انقلاب و مهاجرت را در زندگی شخصیت های کتابش تصویر کند. داوری نهایی اما نانوشته به خواننده کتاب واگذار می شود.
رمان، چنان که اشاره شد بر محور فراموشی یکی از مهاجران شکل می گیرد: فرید خوشنویسان، چهل و هفت ساله، که در یک آسایشگاه روانی در کمپ یدوقوپ، که از قضا سال‌ها پیش جمعی از پناه‌جویان ، از جمله همین فرید خوشنویسان، در آن اسکان داده شده بوده اند، زیر نظر پزشکان است.
راوی داستان حمید درخشان، روان‌شناس، که با فرید و خانواده اش از دوران کودکی روابط خانوادگی داشته، در همان کمپ به عنوان مترجم کار می کرده، و اکنون پس از سال‌ها در جایگاه یک روان‌شناس در جستجوی علل و عوامل فراموشی دوست و همبازی دوران کودکی خویش، و در عین حال در پی یافتن پاسخ هایی برای پرسش‌های "بی پایان" خود، و ملجا و مکانی است که در آن به خودش نزدیک‌تر شود.
ورود به دنیای رمان "فراموشی" در آغاز با صحنه مورد اشاره در ابتدای این یادداشت، سپس در برخورد فرید خوشنویسان با حمید درخشان در بخش نخست آغاز می شود:
"فرید با دیدن دکتر پترسون توپ به دست به طرف ما می آید و از همان دور نگاهش را از من برنمی دارد. نزدیک‌تر که می شود چهره‌اش را درهم می کشد و باز می کند. نمی شناسد... نه. قصه فراتر از یک فراموشی ساده و موقت است ..."

جواد پویان، نویسنده
چنین برخوردی زمینه‌ای می شود تا راوی نه تنها به جستجو در علل فراموشی دوست دوران کودکی، بلکه با گردش های ذهنی در اینجا و آنجای زمان و مکان به بازسازی خاطره‌های خود، و کند و کاو درگذشته و حال قهرمانانش بپردازد.
گفتنی است که خواننده رمان، در روند ماجراها و شوربختی هایی که بر قهرمانان کتاب می گذرد، شاهد دگردیسی های شگفت انگیز شخصیتی، اندیشگی و دیدگاه های اجتماعی و سیاسی نسل آرمانخواه آن روزی است. تکیه اصلی رمان روی دو سه نفر از شخصیت‌هاست، اما این سبب نمی شود که با مروری کوتاه به وضعیت پناه جویان آن روزی و پناهندگان بعدی در پی جویی زندگی مهاجران گریزی نزند.
کتاب در پنج فصل، و هر فصل در چندین بخش، متناسب با جای رویدادها فصل بندی شده است. سه فصل آن در دانمارک می گذرد، یک فصل در آلمان، یک فصل در تهران و آخرین فصل در بغداد.
در فصل نخست نویسنده تماشاگر مناسبات حاکم در کمپ یدوقوپ، و ناهمگونی‌های شخصیتی، شغلی، تحصیلی و فرهنگی و درگیری‌های پناه جویان با یکدیگر در سال‌های نخست انقلاب، و نیز درگیری‌ها و پیش آمدهای متفاوتی است که در تفاوت‌های فرهنگی و غیره میان "میزبانان" دانمارکی از چپ و راست، و "مهمانان" ایرانی پدید می آید:
"کنار بچه های چپ و مجاهد، رقاصه‌هایی بدون سن کافه و اسکناس‌های لای سینه بند، میاندارهایی هم که کافه یا کاباره‌ای را در لاله زار یا جاده پهلوی با صدها سیامست، امن به سه نصفه شب می رساندند، آمده بودند. خواننده‌های گمنام کافه‌های ارزان قیمت در چارراه سیروس و اطراف میدان قزوین، گیتاریست های ته دانسان‌های کنار بولوار الیزابت و خیابان‌های باریک و پر درخت پهلوی، بالای میدان ونک، آرایشگرهای مرد آرایشگاه های زنانه در شمال تهران، زن‌های کافه، مانیکوریست ها، بالرین ها، اوا خواهرها، خانم‌های محترمه عشرتکده‌های خصوصی، مثل آبجی طلعت‌ها و آنها که شاید رفتن این حکومت و آمدن آن یکی هیچ نقشی در زندگی‌شان نداشت. کارمند ساده بانک یا دفتردار فلان شرکت طاغوتی وابسته به دربار که وصف دانمارک را از این و آن شنیده بودند، دختر جوانی که پس از ماجرایی عاشقانه در شهری کوچک بی آبرویی به بار آورده بود... عزب‌هایی که در رویای اندام های لخت دختران موبور هوای آزادی غرب کرده بودند، فراریان جنگ... و دیگر چهره های متفاوتی که مرزها را پشت سر گذاشته بودند و به عنوان پناهنده سیاسی به اروپا آمده بودند..."
در این میان، در سمت دید راوی از واقعیت‌هایی پرده برداری می شود، که در جامعه ایرانی تلاش می شده و می شود تا همواره پنهان بماند:"شهره و غزاله، یا شهرام و محمد تقی قبل از عمل، اوا خواهرهای مهربان و خنده رو ... بدون توجه به شانه های مردانه‌شان، هر دو زنانی بسیار زیبا و شهوانی بودند ... و برخلاف ظاهرشان نازکدل و حساس."
همچنین راوی شاهد رخدادهای ناگواری نیز هست، که هر کدام از آنها ذهن خواننده را به خود مشغول می کند:"فریبرز گیتاریست ثابت کوچینی، بچه یکی از کوچه های تنگ مهرآباد جنوبی ... با همان موهای آویخته از روی دو شانه گیتار می زد. سر بچه دو ساله اش را بریده بود، و هنوز زنگ نزده بود تا بیایند و دستگیرش کنند..."."فری شبدر و منوچ کوچیکه لات های خیابان جمادی الحق از سابقه دارهای کوچه‌های اطراف محله جمشید در دیسکویی در هولبک با دانمارکی‌ها درگیر شده بودند. کار به چاقوکشی رسیده بود. پلیس در جیب‌هایشان علاوه بر چاقو حشیش هم پیدا کرده بود ..."
همچنین در این فصل نویسنده به بحث و جدل‌های پناهندگان سیاسی، و نیز برخوردهای خشن، و یورش‌های راستگرایان در اعتراض به حضور پناهندگان می پردازد. توجه به چنین نکته‌هایی به رمان کشش ویژه‌ای می دهد، و زندگی شخصیت های اصلی را در میان جمع ملموس تر می سازد.
فصل دوم کتاب در اودنسه می گذرد. بیست و هفت هشت سال از انقلاب گذشته، نوبت رقص چپ‌ها تمام شده، زیر پاهاشان خالی است، یک جوری به ته دنیا رسیده اند. در چنین شرایطی کسی موفق‌تر است که دگرگونی های بزرگ این دوران را درک کند، و به جای ندبه بر گذشته به جستجوی جایگاه جدیدی باشد، که پیش از این حتی تصورش برایش ممکن نبود. در این چارچوب، مرتضی، مارکسیست ارتدوکس، نمونه خوبی ست. او حالا نماینده پیتزاهات آمریکایی در شهرهای مهم دانمارک است، کارش گرفته و کار و کاسبیش سکه است. یک سر و گردن از تحصیلکرده‌های ایرانی بالاتر در خانه بزرگی در آغوس نزدیک کاخ تابستانی ملکه دانمارک زندگی می کند... تنها غصه اش این است که چرا مادر پیرش آن آلونک توی چهار راه مختاری شاپور را ول نمی کند و نمی آید توی خانه شبیه کاخش در آغوس زندگی کند."
"فصل چهارم کتاب در ایران می گذرد، هنگامی که راوی در ادامه جستجوهایش همراه با همسر دانمارکی و فرزندانش سری به وطن می زند، تا شاهد برخی دیگر از دگرگونی ها شود..."
فراموشیوی در گفت و گویی با راوی داستان از زاویه دیدی نو جهان را برانداز می کند:
"رفیق مارکس کجایی؟ راست می گفتی. هر آنچه محکم است دود می شود و به هوا می رود... به قول رفیق لنین دوران امپریالیسم و جنبش های آزادی بخش تمام شده... حالا گازهای گلخانه‌ای و ممنوعیت کشیدن سیگار برای نجات جسم بشر مد روزه. روح بشریت در دهه هشتاد برای همیشه دفن شد… اوره ادرار، قند خون، مقدار کلسترول، چربی هویت و وجود تو را می سازد ..."
در فصل دیگر کتاب، شاهد برخی دگرگونی‌ها در زندگی یکی دیگر از قهرمان‌های کتاب هستیم: سعید، برادر فرید خوشنویسان، که در جریان یک رابطه عشقی موازین اخلاقی و اجتماعی را پشت سر می گذارد. وی که روزگاری خود را به نام یک انقلابی دوآتشه جا زده بود، امروز دم و دستگاه عریض و طویلی به هم زده، و جز سودجویی از راه های نادرست، و سوء استفاده از موقعیت‌هایی که پیش می آید، به چیزی نمی اندیشد.
فصل چهارم کتاب در ایران می گذرد، هنگامی که راوی در ادامه جستجوهایش همراه با همسر دانمارکی و فرزندانش سری به وطن می زند، تا شاهد برخی دیگر از دگرگونی ها شود...
"فراموشی" از نثری روان و بی خدشه برخوردار است، نویسنده در روند شکل گیری رمان، گذشته از یکی دو توضیح نه چندان ضروری، با نگاهی دوربین وار فضای زندگی اروپایی و ایرانی را، متناست با دنباله گیری رویدادها، به زیبایی بازسازی می کند. درست مثل اینکه در حال دیدن فیلمی هستیم.
نویسنده "فراموشی" از کلی گویی های مرسوم دوری می گزیند، و کتاب پر از نکته های ملموس از روابط بین آدم‌ها در شرایط متفاوت است، که از توجه نویسنده به جزیی ترین پدیده ها حکایت می کند. در اینجا و آنجای کتاب از شعر فارسی نیز استفاده های بجایی شده است.
فراموشی

نشر باران -سوئد
۲۹۵ صفحه
-----------

طرح از جلال سرفراز

یک صفرِ گنده

یک صفرِ گنده


یک صفرِ گنده

*

کُتت را که در بیاوری
چه می ماند

جز یک صفرِ گنده؟


و صفر را که از صفر تفریق کنی

کتی می ماند

آویخته از چوبرخت


تا این ردای آتش را چه کسی دیگربار

روی شانه بیندازد


----
طرح از جلال سرفراز

ترس

ترس


هرجا که می رم ترس را هم همراهم می برم

بچه ی خوبیه
خیلی وقته که با هم دوستیم

الم

الم


الم

مثل الف

... که راست قامت می ماند

از جنس لا

و مثل میم

مهری که بر دهان است

----
مارس 2001

دروغ بزرگ

دروغ بزرگ



وقتی که نیمی از مردم جهان به دروغی بزرگ باور دارند، ناباوران باید روشهای بجایِ خطر کردن را بیاموزند

طرح از جلال سرفراز

مروری در دفتر

مروری در دفتر


چهارشنبه ۱۶ شهريور ۱۳۹۰
نگاه دیگر
مروری در دفتر هوا طعم قهوه می دهد
خسته از دویدنی بی پایان

... جلال سرفراز

می خواهم راوی آرزوهای بزرگ باشم
راوی شادی های نیامده
حکایت های ناگفته
اما میان آرزوهای بزرگ, و واقعیتهای تلخ فاصله یی بس دراز است. شعری که از زندگی مایه می گیرد , نمی تواند بر واقعیت تلخ چشم بپوشد. بگذارید اینجا و آنجا از زبان خود »راوی« هم بشنویم :
«یک جای کار می لنگد انگار/ همه دست به عصا راه می روند/ حتی روزگار» نکته ی جالبی ست. تصویری از واقعیت روز. آدم های دست به عصا روزگار را هم دست به عصا کرده اند.«پلیس رد محبوبه های شب را دنبال می کند». «نوسانات ارز غرور شهسواران را برمی انگیزد». «ثبات قیمت زمین مالکان را در ردای خود یکپارچه می کند»... «افزایش سهام به قهرمانان متحجر مدال تازه یی می دهد». «در سرزمین به خون کشیده و کبود» « تقویم پر از خش خش برگهایی ست که می خواستند آزاد باشند/ اما اسیر نه». « چشم ها از هراس فردا پر». « حالا که باد هم کلاه نظامی دارد», « از لبهای دوخته فریادی بر نمی آید»...
نمونه هایی از این دست در اینجا و آنجا, نشانی از توجه شاعر به دگرگونی های پس از انقلاب است. جایی که نوسانات ارزی غرور شهسواران را بر می انگیزد, باد هم کلاه نظامی بر سر دارد, و محبوبه های شب نیز در امان نیستند. در این چارچوب فضای غم انگیز خانه دیدنی ست:
میز را چیدم
با گلهایی که دوست دارد
با نسکافه یی که عطر تلخش کمی شیرین است
و ترانه یی که پر از خاطره است برای ما
صدای پایش از پشت دیوارهای آهنی می آید
طاقتم طاق می شود
پشت میز می نشینم
به فنجان قهوه نگاه می کنم
به گونه ی مجسمه یی سنگی ام
که روزی صاعقه یی سیاه
به اینجا پرتابش کرده است
کدام دست این واقعه را بر دامن شب کشید
که با هیچ رنگی ستاره باران نمی شود
نگاهی زنانه از درون خانه. صدای پای شخص غایب از پشت دیوارهای آهنی... از این ساده تر نمی توان واقعیت تلخ را از درون و بیرون خانه تصویر کرد. آیا در چنین فضایی باز هم می توان به آرزوهای بزرگ باور کرد, و به امید شادی های نیامده, و حکایتهای ناگفته نشست.؟ شاعر چنین خواستی دارد, و به رغم همه ی دشواری ها بر ضرورت امید تکیه
می کند.
دفتری از شعرهای پوران کاوه را ورق می زنم: هوا طعم قهوه می دهد. نشر ابتکار نو,
هوا و طعم قهوه؟ کنجکاو می شوم.آیا خوش خوشک در خیابان نادری قدم می زنم؟ لبخندی بر لبانم می نشیند. چه بوی خوشی داشت قهوه در آن سالها و آن روزها. می نشستیم و قهوه یی سفارش می دادیم. گاهی نیز با سوگواران در پرسه یی نابهنگام می نشستیم و قهوه یی می نوشیدیم.چنین عنوانی یادآور قهوه ی قجر هم هست. جادوی واژگان گاه در همین یادآوری هاست.
بررسی یک دفتر شعر گاهی کاری ست بسیار دشوار. کتاب را ورق می زنی. شعر به شعر, و جمله به جمله, پیش می روی. جایی درنگ می کنی, داغ می شوی با یک جمله, غرق می شوی در یک تصویر. روی یک شعر بیشتر تمرکز می کنی. مفتون واژه ها می شوی. ازآن می گذری. به سراغ شعر دیگر می روی. و بقول سعدی بوی گلت چنان مست می کند که دامنت از دست می رود. هر شعری گشاینده دریچه یی ست به گوشه یی از زندگی. گوشه یی پنهان که آشکارش ببینی. کشفی در خود. مثلن عمری بر تو گذشته و نمی دانی:
چقدر این راه سبز
شبیه کوچه های کودکی من است
این باد سردرگم
که به سمت موهای تو در تکاپوست
و آفتاب چقدر آشناست
آیینه اما شبیه هیچ کداممان نیست



شاعر به عمر رفته اشاره یی نمی کند. می نویسد: آیینه شبیه کودکی ما نیست. چرا آینه, و نه تصویر؟ بی اختیار در جایگاه شاعر قرار می گیری. چشم ها را می بندی و سال ها و سال ها به عقب بر می گردی. به زمانی که آیینه می توانست شبیه کودکی ات باشد. شاعر به آیینه ی کودکی خود اندیشیده است. و خواننده شعر به کودکی خودش باز می گردد. با درکی که یک کودک از آینه می تواند داشته باشد. شعرهایی هستند که نه داعیه ی زبان دارند و نه در کار فرم اند, مستقیم از زندگی مایه می گیرند, انگیزه یی می شوند که به زندگی خودمان برگردیم, و نه الزامن به زندگی شاعر. به قول معروف از دل بر می آیند و بر دل می نشینند. بدینسان حسی غریب در درون شاعر شکل می گیرد و در ذهن خواننده ادامه می یابد..با شعری لبخند می زنی و با شعری دیگر به خاطره یی بر می خوری , یا غرق در تردیدی می شوی که از رنجی درونی مایه می گیرد:
آیا رز سرخ همچنان زیباست
با این همه زخم خار
بر انگشتانم؟
شاعری که با خودش صمیمی ست, می تواند با همه صمیمی باشد. شعرش از خصوصی ترین لحظه های زندگی اش مایه می گیرد, و گاهی خصوصی ترین لحظه های زندگی خواننده را هم باز می تاباند. با بیانی تازه , به شکلی که در جای دیگری ندیده یی, و نخوانده یی. یعنی گذشته از این پیوند حسی میان شاعر و خواننده , در شعر اتفاق تازه یی افتاده است:
فصل بهار را از تو می دزدم
یک دوره ی چند جلدی می شود
خوانش سطر سطر و واژه واژه ی آن کافی ست
که یک عمر بهارانه سپری کنم
من تنها به پیراهنم فکر می کنم
که از بهاران تو گلباران می شود در همه ی فصول
باز هم شکل دیگری از بیان.تصویری. چنین بهاری در سطر سطر و واژه واژه تازگی دارد. ازدید مفهومی نیز
شور و امیدی در این شعر موج می زند. اما در شعری دیگر حرف دیگری مطرح می شود. یادآور نوعی پشیمانی و سرخوردگی.
چگونه ماجرا آغاز شد؟
چه دست مرموزی با آب دهان ما را به هم چسباند؟
آن تور سفید پوسیده چرا به من مربوط می شود؟
کی در خطوط کف دستم نشستی
و پنهان از خیاط زبردست محله
انگشتانت را به حلقه یی دوختی؟
تا کجا دنبال تو می آیند پاهایم؟
...
باور نمی کنم
شیشه یی دارد می شکند
و چل گیسی رها
شاعر برای پایان بندی شعرش از افسانه ی چل گیس و دیو مدد جسته است. چنین شعرهایی تصویری از شرایط دشواری ست که بر زن امروزی تحمیل می شود. روزگاری فروغ به گونه یی زبان به اعتراض می گشود. و امروز پوران و دیگران. در این میان شیوه ی بیان است که تغییر کرده: کاری که در شعر رخ می دهد, و باید رخ دهد. در غیر این صورت می توان گفت که شاهد اتفاق تازه یی نیستیم.
در شعرهای پوران گاه به رویایی شیرین بر می خوریم, در زیباترین شکل تصویری:
.«من تنها به پیراهنم فکر می کنم/ که از بهاران تو گلباران می شود»
و گاه به کابوسی تلخ:
«بخار می شوم
از روی انبوه کتابها و استخوان مردگان دور می شوم
از سیاره یی که فضایش را 160 سانتی متر اشغال کرده ام
فرار می کنم/ از نیم قرن بدهکاری به زمین
می دوم/ می دوم/ می خواهم به انتهای ماراتن برسم...
خسته از دویدنی بی پایان/ اسلحه را روی شقیقه ام می گذارم
به خودم فرمان ایست می دهم و شلیک می کنم...»
مرگ اندیشی بخشی از ذهنیت شاعران این دوران است, که از دیدی فلسفی مایه نمی گیرد, بلکه زمینه یی اجتماعی دارد,.خسته از دویدنی بی هنگام..., در مسیر دایره واری که هیچ بهاری بی جنجال و بی کشتار نیست. در شعر پوران کاوه اما اگرچه اندیشه ی مرگ سنگین است, اما به پادرمیانی عشق بیشتر می توان دل بست:
« برای زنده ماندن/ همیشه پای یک نفر وسط است»
« مرگ از ته جنگل صدایم می کند/ من که تسلیم نمی شوم تا تو نیایی/ تا کرکس ها غارتم نکرده اند/ تا مورچه ها رژه نبسته اند/ تا چکه چکه هنوز لیز نخورده ام / روی دست روزگار/ و هنوز خیسم از رویا/ صدایم کن...»
پوران در یکی از شعرهایش می نویسد:
زمانی داستانی بودم که پایان خوشی نداشت
اندوه این پایان در برخی از شعرهای کتاب تازه ی پوران کاوه ملموس است, با جمله هایی از این دست:
او رفت
با تمام خاطره های بزرگم
من جاماندم
که خاطرة کوچک او بودم
چنین حسرتی می تواند پیش زمینه ی نوشتن شعری شده باشد که ظاهرن آغاز خوشی را نوید می دهد: دنبال این ستاره ها را بگیر و بیا. عنوان شعر از رویایی زیبا پرده بر می دارد. رفتن و پیوستن.
همة خط کشی ها را می دوم
تمام خط خطی ها را دور می زنم
می رسم به سرزمین کاکتوس ها
به دره های نیم سوخته
که روزی پر از پروانه های رنگی بود
از اینجا چقدر به بازارچه های مرزی مانده؟
چقدر مانده به حل سوء تفاهم های جامانده
چقدر تا رسیدن به صبح؟
دور افتاده ام از تو
همة خط کشی ها را دویده ام
تا به تو برسم
تا رویش نگاه در بدرم
از میان هزاران لبخند و طرح و تجسم
در ادامة راهی که تو شتابان رفتی
همة غیرممکن ها را آمد ه ام
تا به تو برسم
باران می آید
دف می زنم و پای می کوبم
دیگر تا خوشبختی فاصله یی نیست
تو گره کراواتت را محکم کن
من هم بند کفش هایم را...
نمی دانم چرا به یاد فیلم آمریکا آمریکای الیا کازان افتادم؟ فیلمی که بیش از چهل سال پیش در ایران به نمایش درآمد, و هنوز خاطره اش با من است. رویای مهاجرت به آمریکا. دنیای نو... چنین رویایی در این سی سال اخیر در جامعه ی ما به شدت بیشتری جا باز کرده است. مهاجرت در دوران کنونی پدیده یی نیست که بتوان بازتاب آن را در شعر این روزگار ندید. دل کندن از همه چیزی که عمری با آنها زندگی کرده یی, و پیوستن به پاره ی جدا شده ی خود در آمریکا سرزمین کاکتوس ها و بازارچه های مرزی... یا در جای دیگر این جهان پر آشوب.. نسلی ست که غیرممکن ها را پشت سر می گذارد. دف می زند و پای می کوبد تا به پیشباز آینده یی نامعلوم بشتابد.در چنین آینده یی بستن کراوات ممنوع نیست.
» دیگر تا خوشبختی فاصله یی نیست/ تو گره کراواتت را محکم کن/ من هم بند کفش هایم را «
درست که دقت کنیم, می بینیم که چه طنز تلخی در این شعر پر از دف و پایکوبی نهفته است. شاعر همه ی خط ها و خط کشی ها را دور زده , در ذهن خود از میان راه های شیری و ستارگان می گذرد, تا به دوردستی در آن سوی جهان بپیوندد. سرنوشتی محتوم برای نسلی که در وطن خود هیچ امیدی به پشت سرگذاشتن غیرممکن ها نمی بیند.
با شعر می توان، و باید پیوندی حسی، و حجمی برقرار کرد. چنین پیوندی با منطق دودوتا چهارتا جور در نمی آید. حال و هوایی ست که از شاعر می گذرد، و در واژگان محبوس می ماند. کشف این حال و هوا نیز ذهنیتی شاعرانه می خواهد، که در پرسه ها و دگرگونی های ذهنی، گاه تند و گاه با تانی, ممکن می شود. در واقع خوانندة شعر جایگزین شاعر می شود، یا باید بشود، که بتواند به واژگان زندگی دوباره ببخشد. حتی توان کشف چیزهایی را داشته باشد که ممکن است شاعر به آنها نیندیشیده باشد.
در یکی از همین زمستان ها
مثل خرگوشی سفید
خود را لابلای برف ها جا گذاشتم
به خواب رفتم
پس از زمستانی چند
کسی صاحب لنگه کفش گمشده یی را صدا می زد
به ناچار
پاهایم را درون برف ها پنهان کردم
خود را پیچیدم لای شعر و نقاشی
و آنقدر سایة آبی پشت چشمهایم زدم
که علف های دشت
وحشت زده فریاد زدند
که لحاف آسمان پاره شده
و تکه یی از آن پایین افتاده
ناگهان صاعقه زد
باران آمد
تمام شب را کنارم ماند
و برایم ترانه خواند
چشم که گشودم
باریکة آبی در بیراهه بودم
باران مرا جا گذاشت و خود به دریا رسید.
ای کاش
برای دریایی شدن
همسفری مهربان تر داشتم
نکته ی پایانی این شعر به عنوان جمله یی مستقل به یاد ماندنی ست : ای کاش برای دریایی شدن/ همسفری مهربان تر داشتم. چنین جمله یی می تواند در ذهن خواننده جا بگیرد, و ماندگار شود. اغلب ضرب المثل های فارسی سطری از یک شعر هستند. از این گذشته می توان بر خیال انگیزی این شعر تکیه کرد. چنین شعرهایی با یک بار خواندن تمام نمی شوند. وسوسه ی بازگشت و جستجو را به همراه می آورند. در خط و سطر و سطح محدود نمی مانند. حجمی از خیال در خود دارند. فضایی می سازند که گستره ی نگاه را می طلبد.
گاهی هر شعربه تنهایی می تواند محملی. برای اندیشیدن باشد. در دفتر «هوا طعم قهوه می دهد» از این دست شعرها کم نیست, همچنین برخی ویژگی های زبانی و تصویری, دگردیسی های شاعر به پدیده های گوناگون در شعر, وسوسه های کلامی, تربیت ذهنی شاعر در فاصله گیری از وزن, و برخی شگردهای متداول در شعر و غیره, که متاسفانه در این یادداشت نمی توان به همه ی آنها پرداخت. این یادداشت را با یکی از زیباترین شعرهای کتاب «هوا طعم قهوه می دهد» به پایان می برم:
در وزیدن اردی بهشت ماه/ تو نسیمی هستی با چهره یی زیبا/ و من گیاهی کوچک و منتظر/ کنار همه ی برکه ها/
گاه می نوازی ام/ گاه سیلی تلخی می زنی ام/ گاهی هم زیرکانه رد گم می کنی/
راستی ای نسیم آشنا/ اگر خشک کردن اشک های من نبود/ ولگردی های تو را چه سود؟
این بار بغض خود را نمی شکنم/ تا تو را شکسته باشم/ می خواهم برای یک بار هم که شده/ برنده ی این بازی باشم/.../سایه ی انفجاری بزرگ گلویم را می فشارد


طرح از جلال سرفراز

چلچراغی

چلچراغی


چلچراغی

چراغی در پسِ پردة ململ است
آسمانی
و دلی
...
من اينحا پای اين پنجرة روشن می مانم

در آن سوی زمين اما کلبة خاموشی ست
بر صخره يی
که تمام پروانگان جهان گرد آن خانه کرده اند
و تمام گلهای آسمان بر آن زيسته اند
شبانگاهی

صدايم کنيد ای جذبه های هميشه
چلچراغی ست
که نبايد بشکند

برلين ـ آبان 64

-----
از دفتر باران و شیروانی

طرح از جلال سرفراز

باری به هر جهت

باری به هر جهت


باری به هر جهت

از هر جهت به هر جهت
...
آری !

که ما میان جهاتِ عجیب گم شده ایم

و در جهاتِ گم شده می چرخیم

از هر جهت به هر جهت

آری !

------

طرح از جلال سرفراز

سگ ها

سگ ها


سگ ها

مدتها پیش در آلمان سگ ها از آدمها پاسبانی می کردند
و حالا آدمها پاسبان سگ ها شده اند
 
 
در ایران اما 
چه آن زمان و چه این زمان 
دو واژة سگ و سنگ مترادفند
 
 
 
 



طرح از جلال سرفراز

با ما چه کرده یی

با ما چه کرده یی

زنان آنروزی، پیرزنان امروزی اند


و عاشقان آن روزها، دلمردگان امروز

...  

با ما چه کرده یی دل سودایی؟

  






طرح از جلال سرفراز

گم شده

گم شده


یک چیزی در این میانه گم شده است
یک چیزی، یک حرفی شاید
یک حسی که نمی دانم چیست؟ اما می دانم هست
باید باشد همین دور و برها
کاش آنقدر آزاد بودیم که به آن فکر نمی کردیم



طرح از جلال سرفراز


هیچ

هیچ


از هیچ

حقیقتی می سازم

و در حقیقتِ هیچ
...
می مانم


----
طرح از جلال سرفراز

سبزه قبا

سبزه قبا


آهای
آهای سبزه قبا
عرق کردی؟
گرمه هوا؟
قباتو بنداز
... بیا پیش ما
آهای
آهای سبزه قبا

از آن پس

از آن پس



از آن پس

*

تا دروازة سنگستان با ايشان بودم
...
از آن پس
ديواری بماند و من

تشنگان به هوای جويی به ديوار برشده بودند


از آنان تنها اسبی مانده بود
با سمهای سوخته
و يالِ برافروخته
يله در خاکستر و آتش


این سوی
گردباد و واحة بی نام
گلی
بر ساقة دور از دستی در آن سو
و مرغی در هوا


گفنند :
نيمروز به بامی بر بودند و
پسين به نيامی در

-------
از مویه های ۶۷


طرح از جلال سرفراز

بر ايوان

بر ايوان


بر ايوان

از« مویه های ۶۷»
*

...
دهل زنان بر بام شدند
سايه در ساية هم
بر بلندی ها و آفاق

عشق را گوشواری کردند و گذشتند

و کودکان به ياد نياوردند
آن قلندرانِ سادة بی برگ و بار را
که مثل آزادی زيبا بودند
و مثلِ شب
تنها

از آنان
تنها پرهيبی بر ايوان مانده است
نه پرچمی که فرودش آورد
نه صخره يی
که منفجرش کرد

تنها پرهيبی
نابردبار و گم
بر ايوان


دهل زنان بر باد شدند


مهر 67




ساعت ها

ساعت ها
 
 
ساعت ها همه مثل هم کار می کنند
البته با یکی دو استثناء
بعضی ساعت ها به موقع جلو می روند
و بعضی ها بی موقع عقب می مانند
 
 



طرح از جلال سرفراز
 
 
 

وزن کاه و کوه

وزن کاه و کوه


غمگین نباش عزیزم
 
که روی کاغذ آزادی و زندان با یک قلم نوشته می شود
و وزن کاه و کوه یکی ست


 
 
طرح از جلال سرفراز

گِرده بابا

گِرده بابا


می گمش : عقلت گِرده بابا
 
می گه : چه بهتر. اونایی که عقلشون درازه، عمر درازی ندارن
 
 



طرح از جلال سرفراز

وسوسه

وسوسه
 
 
...

هستن

یا نَهَستن
...
وسوسه این است

...

Donnerstag, 4. August 2011

غزلی از استاد شهریار


غزلی از استاد شهریار

غزلی از استاد شهریار

هر دم چو توپ می زندم پشت پای وای
کس پیش پای طفل نیفتد که وای وای
...
دیر آشناتر از توندیدم ولی چه سود
بیگانه گشتی ای مه دیرآشنای وای

در دامنت گریستن سازم آرزوست
تا سرکنم نوای دل بی نوای وای

سوز دلم حکایت ساز تو می کند
لب بر لبم بنه که برآرم چو نای وای

آخر سزای خدمت دیرین من حبیب
این شد که بشنوم سخن ناسزای وای

جز نیک و بد به جای نماند چه می کنی
نه عشق من نه حسن تو ماند به جای وای

ای کاش وای وای منش مهربان کند
گر مهربان نشد چکنم ای خدای وای

من شهریار کشورعشقم گدای تو
ای پادشاه حسن مرنجان گدای وای

-----
با سپاس از آقای درخشنده فر که این غزل را با ایمیل برای من هم فرستادند