Montag, 11. April 2011

تندیس ها


تندیس ها


تندیس ها

تندیس ها برای شما دست می زنند
و اسبهای سیمانی
به تاخت می برند شما را
و هر چه می دوید همین جایید

گلِ سرخِ مدفون از خاک سر می زند
و زبانِ بریده ی حلاج همچنان در سفره ی شماست
و سنگ
از تهمتِ سنگی سنگین است

پرچمهای باردار همچنان بَر دارند
و ما
مثل همیشه خرناسه می کشیم پای پرچمها
و کولی دف می زند
و دختران
که گردِ سایه ی خود می چرخند و می روند

تابوت روی هوا می رود
و سایه های گول
کال از آتش برمی گردند
فقط نامی از سیاوش باقی ست

جایی
میانِ دیروز و هر روز
که هوا هواتر است
و چیزی نیست

جز هوایی



از کتاب از ریل روبرو

بر خطی از خطوط

بر خطی از خطوط



بر خطی از خطوط

 
مهتابِ پشتِ شیشه . اسبِ مسی ، که می‌برد مرا

باری، قلم که خون ریخت ، کولی شدم، رقسان، در سرزمینِ شما

کولی، و چاقویش . من و قلمی خونریز در پرِ شالم

یادم نرفته کوبشِِ مشتی، بر چانه ی شما، که شانه خواباندید عمری

زیرِ تابوتِ خدا


بر خطی از خطوط می گذرم ، که می‌برد، محموله ی مرا، که نخستین

قابیلم ، در تابِ آن سیاه


و لرزِ شیهه ی اسبِ مسی ست در پشت شیشه ها

------------------
از کتاب واهمه ی مَد

پرده که می‌افتد


پرده که می‌افتد



پرده که می‌افتد

...

پرده که می‌افتد چشم چشم را نمی‌بیند

دست ها می‌بینند تنها دست‌ ها در دایره یی

به جست‌ و‌جو می چرخند


از خانه ی سیاه پروازِ خشکش را می آغازد اسب

بر شانه ی فرزین می ماند لَخت و گُشَن

پس کیش و مات پشت پرده ی افتاده


چون شهر در آتش سوزد دنیا در دستانت

دستانت بر چشمانت

دستی می‌بینی بازیچه ی دستی دیگر پشتِ

پرده ی افتاده


از دفتر واهمه ی مَد

نقاشی از جلال سرفراز
۵۰ در ۷۰
آکریل روی کاغذ

مترسک

مترسک


مترسک

یک بار به مترسکی گفتم: « لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده یی.» 
گفت: « لذت ترساندن عمیق و پایدار است. من از آن خسته نمی شوم.»
...
دمی اندیشیدم و گفتم: «درست است. چون من هم مزه ی آن را چشیده ام.»
گفت:«فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند.»
انگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند

جبران خلیل خبران
ترجمة نجف دریابندری

روباه

روباه


روباه

روباهی بامدادان به سایه ی خود نگاهی انداخت وگفت: امروز ناهار یک شتر خواهم خورد، و سراسر صبح را در پیِ شتر می گشت. اما در نیمروز باز سایه ی خودش را دید  و گفت : یک موش کافی ست

جبران خلیل جبران
ترجمة نجف دریابندری


چه زلالی ست

چه زلالی ست

چه زلالی ست

نه قالی
 
...

نه مقال

ای ...!
 
ملالی نيست

جز بانگ شغال

Mittwoch, 6. April 2011

حلول

حلول

شعری از زنده یاد محمد زهری
-------
تو شدی قطره ی بارون
رفتی
توی کاسه ی گلِ زرد

سهره اومد
تو رو نوشید و پرید

بعد از اون هرجا خوند
من صدای تو رو می شنیدم از اون
که می گفتی با باد:
من شدم قطره ی بارون رفتم
توی کاسه ی گلِ زرد
سهره اومد منو نوشید و
پرید
 
 
-------------
زهری در روستای عباس آباد نزدیک شهسوار به دنیا آمد. او چهار ساله بود که از زادگاه خویش به تهران و سپس به ملایر و شیراز رفت و از سال ۱۳۲۱ در تهران اقامت گزید.  در سال ۱۳۳۲ در رشته زبان و ادبیات فارسی دانشکده ادبیات تهران لیسانسه شد.  بعداً دوره دکترای ادبیات فارسی را نیز گذراند. چند سال دبیر ادبیات بود. سپس به سازمان برنامه منتقل شد و در سال ۱۳۴۱ به کتابخانه ملی رفت و در آنجا مشغول شد. او در دهه چهل خورشیدی در تالیف ۹ مجلد از کتاب شناسی ملی ایران شرکت داشته است. زهری در روز شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۷۳ در بیمارستان اسیا بر اثر سکته قلبی درگذشت.
 

شاد باش

شاد باش

شاد باش و شاد باش و شاد باش

از گزندِ دیو و دَد آزاد باش
...
روزِ نو، نوروزِ نو، هر روزِ نو

نو به نو فریاد شو، فریاد باش

چه آفتابی

چه آفتابی

چه آفتابی
آه
بهار آمده است
و من به جست و جوی جفت خود هواهم رفت
...
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنلمه نمی خواند
پرنده قرض نداشت

پرنده
آه فقط یک پرنده بود
...

فروغ فرخ زاد

چیزی ست می شکند

چیزی ست می شکند


چیزی ست می شکند

...

سالن پر است

فوج مگس

وزوزی

(که هست)

صدا

که از تهِ باران می آيد

از ابتدای علف

و پوزه و دندان


چيزی ست می شکند

شفاف و بی صدا


نه !

دورتر نرو!

نزديکتر

نيا

از این حرف ها

از این حرف ها

از این حرف ها

پستچی دخترِ زیبایی ست. شالگردن زردش روی برجستگیِ پستانها. چشم هایش برق می زند
...
...باید امضاء کنی قراردادِ تازه یی را که از اداره ی برق آمده است
می پرسد: شما از ایران آمده اید؟ 
می پرسم: شما تنها هستید؟ 
دستهایش را به هم می مالد تا گرم شود.
امضاء که می کنم می پرسم: یک چایی میل دارید؟
لبخندی می زند که معنی نمی کنم.
به قرارداد تازه سگِ همسایه هم اعتراض کرده

من نه


درنا

درنا

درنا

در هفت و هشت چرخيد


از پر بيرون
بيرونِ پر
پرِ ِ بيرون شد
درنا


خطي سفيد
ميانِ نديد و ديد

--------------

عکسی با زنده یاد بزرگ علوی

آزادی

آزادی

....

آزادی

ای عبور کوچک کودک

...

با یک تفنگ چوبی

در باران