Mittwoch, 25. Mai 2011

باشيم

باشيم


باشيم

نه !
در گلوی قناری سخن نمی ماند
و زرد می گذرد از مدار
حرفِ قناری

ما در سکوت که مخفی شديم
سخن رفت
و بر زبان سخنی رفت
پشتِ پرده ی افتاده


در لاله ی انار زمزمه يی بود
زن پرده يی کشيد بر تب و بر تن
اما سکوت
خود دريد پرده و پيراهن


نه !
قد نمی دهد شعورِ کاغذیِ ما
که مثل آب روان باشيم
باشيم
در جريان باشيم

سقط

سقط


گراناز موسوی و شعر سقط

گراناز موسوی شاعر و فیلم ساز در بهمن ماه ۱۳۵۲ در تهران به دنیا آمد. در ۱۲ سالگی برنده ی جایزه ی شعر دانش آموزی منطقه ۳ تهران شد و در ۱۷ سالگی اولین آثارش را در مجله های آدینه، دنیای سخن، و چاووش به چاپ رساند. تنها ۱۸ ساله بود که به عنوان ویراستار در مجله ی دنیای سخن آغاز به کار کرد و پس از چندی صفحه ی معرفی و نقد کوتاه کتاب های رسیده به وی سپرده شد. در سال 76 تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته شیمی دانشگاه الزهرا رها کرد و در رشته سینما در دانشگاه فلیندرز و سپس در مدرسه ی فیلم استرالیا به ادامه تحصیل پرداخت.
از گراناز موسوی تا کنون سه مجموعه ی شعر در ایران به چاپ رسیده است. "خط خطی روی شب" در تیراژ محدود در سال ۷۶ دست به دست گشت و توجه اهل قلم و جامعه ی ادبی ایران را به خود جلب کرد .همان سال، م.آزاد، شاعر و منتقد برجسته، در نقدی بر این مجموعه در مجله ی آدینه از کشف استعدادی تازه در شعر معاصر خبر داد و پس از آن ترجمه های شعر گراناز به زبان های فرانسه و انگلیسی زمینه ساز شعر خوانی و سخن رانی های برون مرزی این شاعر شد و شعر او را به خوانندگان غیر فارسی زبان شناساند. از آن جمله درسال ۲۰۰۳ در دانشگاه سوربن پاریس پژوهشی در بررسی ویژگی های شعر گراناز موسوی توسط اتین فرژه ارائه و دفاع شد.
نشر سالی در تهران تا کنون "پا برهنه تا صبح" ( برنده ی نخستین جایزه ی شعر امید کارنامه) را برای چهارمین بار و "آواز های زن بی اجازه" را دو بار باز چاپ کرده است. 
آثار گراناز تا کنون به زبان های انگلیسی، فرانسه، سوئدی، اسپانیایی، کردی، و پرتقالی ترجمه شده است.
در پی بورسیه ی ادبی در فرانسه، مجموعه ی دوزبانه ی وی درسال ۲۰۰۵ در این کشور به چاپ رسید. پیش از آن شعرها و مقالات ادبی او در چندین انتالوژی و مجله ی معتبر ادبی در فرانسه، انگلیس، آمریکا و هند به چاپ رسیده بود.
او هم اکنون در حال به پایان بردن دوره ی دکتری سینما با موضوع سینما ی شاعرانه در دانشگاه وسترن سیدنی و تدریس پاره وقت در دو دانشگاه در استرالیا ست و پس از چند تجربه ی فیلم کو تاه و بازیگری سینما نخستین فیلم بلندش "تهران من حراج" را در تهران ساخته است.
پس از سال ها زندگی در استرالیا و دوره هایی در اروپا در سال 86 دوباره بار هجرت بست و به تهران برگشت تا چراغش باز در این خانه بسوزد. وی عضو کانون نویسندگان ایران است 

سقط
سقط و سقوط

جنین و دارالمجانین

دار دار شایعه و میان دایره جان های مجانی

به عقل جن هم نمی رسد
جنینی که در جان جهان جم می خورد

به جنگ خواهد رفت

پریا باز گریه کردند و پریروز شد
در بیرونی همین اندرون

سرزمینی لات به لواط تاریخ رفت وباجی های هژده چرخ

به امر و نهی علف

و من هنوز نمک به نمک لوطم


تنبوری در تنم

تنه می زند به تمامم
- بخوان

اما یک تنه به تیمم این خاک مشغولم

آن روز هم که از دنده ی چپ آدم

زن می شدم

تا هر روز آدم نشدم

من خودم را در تنم اعتراف کرده ام

این تیمم قضایم است و تا هنوز تمام نمی شود

از مصادیق عجم فی المجلس
هفت دوره ی دیگر از عده ام باقی ست و

صیغه ام به این باد ها باطل نخواهد شد


امشب این همه دل را که سرریز می کند

بنا دارم به خزر بزنم

از اختراع اندامم به زنای این ویرانه بروم که در محاصره ی دسته های زنجیری ست

چه هجوی در نشانه های خورشید است

پریا باز سینه می زنند


جنینی که در جان جهان جم می خورد
جا به جا جمجمه

رگ به رگ مرگ

چرخ به چرخ سربازی که تا ابد به بازی جانش سرگرم خواهد بود و جانش در بازی دستش با چرخ داد خواهد زد و باز جان
به جان جنگ و سر به سر سنگ و میدان به میدان دار و در به در گذر به گذر بنگ و نسلی منگ
و این جلق تا ابد دست گرمی ندارد

پریا هنوز گشت می دهند و خاطرشان تخت است

که فصلی کلان در حافظه ی بی اجازه مان پاییز می شود
تاق و جفت

هق هق در آستینم به شب می کشد و می دانم

از شمشک تا همین شمشاد رو به رو

شمران در انتظار شعبده پیر می شود و
خوابی تلخ

جزایر معدوم مرا به لعنت آباد می برد
صدای تیر آهن پشت تیر آهن

جهنم از دالان روبه رو به زیر هشت می رسد
تا منش را در تنش اعتراف کند
از مصادیق عجم بس که صیغه ی بادیم و فی المجلس

چند دوره ی دیگر از عده مان باقی ست
رای پوچمان از قحط سال تقویم نمی گذرد

تا از حلال این دستار به متعه ی دستبند دیگری برویم

و صدای تیر آهن پشت پیراهن
هنوز از دنده ی چپ آدم برف می بارد و
چند قرص دیگر از این جنون باقی ست

تمام دوا های این خسته خانه درد می کند و
حافظه ی قومی قاب ها بر عکس است

پشت چشم بندم

عزای جیحون و بخار رگ های گرگر م
هی از بخارا دق می کند
نه! من این جنین را به جنگ نمی فرستم

از زهدان به زاهدان این گربه ی تصادفی
که تاریخ در تدریج نفس هاش تاریک می شود
توبه نمی کنم
از مصدق تا ناصر خسرو کلاغ پر می روم
در سفر نامه ام می نویسم قیمت داروی سقط چه قدر ری کرده

می نویسم جام جم دروغ می گوید

تهران کابلی ست که هیچ اناری به بالینش نمی رود

و صدای تیر آهن پشت پیراهن

می نویسم همیشه آدم ها از دنده ی چپ شوک می شوند

چرا پریا از گریه نمی میرند

هنوز پریروز است

گراناز موسوی/تهران

افعیِ غربت

افعیِ غربت

شعر زیبایی از علیرضا آبیز

حمله می کند افعیِ غربت بر من
بر جان عزیزم
می ریزد از پوستش بر دستانم 
زاجِ کبود

بگیرم او را بیندازم در شیشه
و شیشه را پرت کنم میان این آبراه
ملاحِ ونیزی ! آه ! ملاح ونیزی !

با بیرد شیشه را به ساحل فیجی
برگرداند به خلیخ عدن
می گیرمش از آب در قونیة تلخ
قونیه ! آه ! قونیه!

-------
از کتاب اسپاگتی با سس مکزیکی

اُکالیپتوس

اُکالیپتوس

شعر زیبایی از فلورا شباویز


اُکالیپتوس
 
...
 
بارانِ دیشب و بوی اکالیپتوس

خورشیدِ امروز و رنگین کمانِ گُل

و حضور تو

همه جا

حتی در بُخار پرچینِ سبزِ دورِ باغ

حتی در نم ِدوچرخۀ زنگ زدۀ ته حیاط

حتی در تیزی سوزنی های کاج ریخته برنَنو

حتی در رد پایِ نمناکِ پرنده بر سنگفرش

حضور مدام تو در هر نفس

و واهمۀ نفسی بی حضورِ تو

ای حضور ناحضور

بوی خیس چمن را

با کفش هایت کی به خانه می آری؟


24 فوریه 2011

--------------
در این شعر ، و بیشتر شعرها، فلورا به مسائل روزمره ، و اشیائ و پدیده های دور و بر توجه دارد، بی آن که در روزمرگی متوقف بماند. رد پای نمناک پرنده بر سنگفرش، تیزی سوزنی های کاج ریخته بر ننو، و غیره، که شعر او را ملموستر می کند.
جلال

رخت شویی

رخت شویی

شعر زیبایی از مجید نفیسی با زیر نویسی از خودِ او

رخت شویی

تنها صدای ماشین رختشویی به جا می ماند
و رخت های من و تو
از یادهای خوشبوی شبانه تهی می شوند:
از بوی هیزم و نمناکی علف
از لکه های شراب روی پیراهن تو
و سرخی تمشک بر سرآستین من
از سرانگشت های شبنم بر سرشانه های تو
و نشان قهوه ای خاک بر تختِ پشت من
از غلت زدن زیر ستاره های کمرنگ
و ناگهان، گوی بزرگ و سرخ خورشید!

بگذار بچرخد و بچرخد
و رخت های ما درهم بیامیزند.
عشق را نمی توان آلود
و پیراهن آن
از سپیدی می درخشد.

12. اکتبر 2002
 
---------------------
این شعر یکی از دوازده شعری است که از سوی گروه ادبی " رایت ات ورک " در شهر لس آنجلس برای درج در تقویم رنگی سال 2011 برگزیده شده است.
"شاعران تقویم" در ساعت 5 عصر یکشنبه دهم اکتبر 2010 در کتابفروشی " نور اسمان" در شماره  1818  خیابان شمالی شعر می خوانند و تقویم ها برای فروش عرضه می شوند



با مگسِ تنها معامله کردن چه فایده؟

با مگسِ تنها معامله کردن چه فایده؟

با مگسِ تنها معامله کردن چه فایده؟
دنبالش که می دوی، پر می زند
دنبالت که می کند گوشت را می گیری
وز و وز می خندد از این بازی
انگار نه انگار که معامله یی انجام شده
کتاب را می بندی، و خیره می شوی به شکلِ گلدانی
بادی بزرگ که بیاید، مگس را با خود خواهد برد شاید
و عطرِ گلدان را
تو را هم خواهد برد باد
.....

چه بوی گندی آه
سی ساله که پات روی ترمز مانده
 

روس ها در برلین

روس ها در برلین

روس ها در برلین

اوائل دهه ی ۹۰ بود..
در اوبان (مترو) نشسته بودم و دستمالی روی بینی. به این هوا که بینی ام را پاک کنم.
زنی که روبرویم نشسته بود عجیب بوی گند می داد. پی در پی می چسید و همه را کلافه کرده بود. به همین دلیل دور و برش خالی شده بود. 
من هم ، که چمدان سنگینی را با خودم داشتم، چاره یی جز نشستن و تحمل کردن نمی دیدم.

سن و سالش دور و بر ۷۵ نشان می داد. خپل بود. دو سه تا کت و اورکت هم روی هم پوشیده بود، که خپل ترش می کرد..
گاهی دستش در یکی از جیب های متعددش فرو می رفت و با بغلیِ کنیاک یا ودکا بیرون می آمد. لاجرعه سر می کشید، زبانش را به سقش می چسباند و صداییی مثل بشکن یا باز شدن در شیشة شامپاین در می آورد. کاری که هر دقیقه تکرار می شد.
در اوبان چند جوان روس بلند بلند حرف می زدند و می خندیدند. بطوری که یکی دو نفری با قر و لند به آنها اعتراض کردند. اما جوانها گوششان بدهکار نبود. زنک هم صدا را می شنید، چیزی زیر لب می گفت، می خندید و می چسید. وقتی که دید دستمال به بینی بِربِر نگاهش می کنم، خنده اش برید و گفت
Die Russen kommen wieder
روسها باز هم دارن میان.
پیش بینی درستی کرده بود. حالا روسها جمع بزرگی از مهاجران در برلین و کل آلمان را شامل می شوند، و البته همه جا هم صحبت از مافیای روسی ست که گویا هرچی مافیایی را رو سفید کرده اند.
زنک، که خشم و نفرتی را زیر خنده هایش پنهان داشت، کوشید از تجربه ی تلخ درورخ ی جوانی اش در پایان جنگ جهانی دوم سخن بگوید. گویا سربازهای زن ندیده ی روسی پس از شکست نازی ها و پیشروی در خاک آلمان به زور ترتیبش را داده بودند. بلایی که بر سر بسیاری از زنهای آلمانی آمده بود.
بهش گفتم متاسفم. هم برای شما، هم برای زنهای روس و لهستان و غیره در آن دوران. همین بلاها را هم سربازهای روسی در آلمان. سربازهای آلمانی در شوروی و لهستان .
روس ها بلند بلند می خندیدند. نه او صدایم را می شنید، و نه من ادامه ی حرف هایش را. بوی چس هم که غوغا می کرد.


چه می دونم والا

چه می دونم والا

چه می دونم والا

یه قولی دادم به نوة کوچولوم
...دستش رُ بگیرم ببرمش یه جایی
که پدربزرگم اونجا مرد پدرم اونجا بدنیا آمد
و مادرم اونجا مادر شد

یه ریشه هایی اونو به اونجا پیوند می زنه
یه شاخه هایی منو به اینجا بند می کنه
دلم می لرزه همیشه که آخرش چی می شه؟

یه جایی همین نزدیکی یا در فاصلة خرداد و اوت
اگه حالا نشد یه وقتِ دیگه
راس گفتن والا
دیر و زود داره اما سوخت و سوز؟
چه می دونم والا

۳۱ اوت ۲۰۱۰



میانِ این همه ناپیدا


میانِ این همه ناپیدا


میانِ این همه ناپیدا


...
میراثِ خاک منم

و خاک نه میراثِ من

که هراسِ من است


و از هراس هرچه بگویی هست

و هست هرچه بگویی

هراس


و از هراس

سایة تَردامن است که می خیزد

و می نشیند ناپیدا

میان این همه پیدا

که هست

----
از دفتر باران و شیروانی

کت و شلوار جلال

کت و شلوار جلال


سه چهار ساله بودم شايد. نزديک عيد بود. مادرم برايم کت و شلوار دوخته بود. هنوز رنگش يادم هست. قهوه يیِ شکری می گفتند، با راه راهِ سبز. چرا قهوه يیِ شکری؟ درست نمی دانم. شاید بخاطر آن که آن زمانها شکر قرمز هم وجود داشت...
دم به ساعت می رفتم پشت پرده. در صندوق را باز می کردم.بقچه را به هر زحمتی که بود بيرون می کشيدم .بازش می کردم. کت و ش...لوارم را برمی داشتم تا بپوشم.هر بار هم مادرم سر می رسيد. گاهی با ناز و گاهی با توپ و تشر، می کوشيد به من بفهماند که کت و شلوارم را بايد صبح عيد، هنگام سال تحويل بپوشم. اما اين حرفها به خرجم
نمی رفت. تا اين که يک روز نرگس خانم از پله ها بالا آمد. رو به مادرم کرد و گفت: آخ آخ ديدی چی شد؟ مادرم گفت: چی شد؟ ـ هيچی! همين الان ديدم که اين گربة بدجنس کت و شلوار جلال را برد؟ چی؟ من پدر آن گربه را درمی آرم... نرگس خانم از پيش و مادرم به دنبالش، من و طاهره هم هاج و واج دويديم دنبال گربه.
ديدی ش؟ اوناهاش! بالای چفته. سرِ ديوار. توی حياط، روی درخت آلبالو... از آن پس روزها و هفته ها هرجا گربه يی می ديدم می دويدم به دنبالش. تا اين که عيد شد. طاهره بيدارم کرد و گفت که گربة بدجنس کت و شلوارم را پس آورده است.



تکه یی از یک شعر

تکه یی از یک شعر

....

انسانِ در نُکِ مگسک تنها

که ناروا
...
به سایة خود فرمانِ ایست می دهد



تو بگو

تو بگو

تو بگو با زبانِ دلِ خود

هیچ کس گوی نپسندد آن را

...

می توان حیله ها راند درکار

عیب باشد ولی نکته دان را

نیما

بگذار

بگذار

بگذار

...
سرخِ غروبِ نسترن آمد
زُحمِ خزه
گرهِ سنگ

ای جنگلِ درنگ
بگذار آفتاب بگذرد از ما


زیتون قرارِ باران را می گیرد
اسبانِ خفته
دره ی دلتنگ
پاییزِ رفته
رُفتگرانِ منگ

ای گربه ی قشنگ
بگذار باد بگذرد از ما


انگورِ باغِ قرمز
زیتونِ رودِ زرد
خیزاب
قایقِ دلتنگ


ای سایه ی ‌نهنگ
بگذار آب بگذرد از ما

----------
از کتاب از ریلِ روبرو