Montag, 20. Juni 2011

با چشمهای زخم

با چشمهای زخم


با چشمهای زخم

*

هفتاد خرس آمدند و مرا بردند
با چشمهای زخم
به تاريکی

بر شانه های آنان گولی بودم
با پای زخم
که ليس می زند

هفتاد خرس
که آمدند و مرا بردند
با چشمهای زخم
و کفشهای زخم به تاريکی
در خوابهای زمستانی
ماندند

و ماهِ زخم
درپسِ هر شانة عسل

زمستان ۱۹۸۹
-------
از کتاب باران و شیروانی

پاسخ برای پرستو ارستو

پاسخ
برای پرستو ارستو


پاسخ
برای پرستو ارستو

*
خالکوبیِ نامِ سیب
...
بر دسته ی تبر

رویایی بیش نیست

تبر

همیشه تبر می ماند

و سیب

همیشه سیب نیست

اندوها

که دسته ی تبر

از شاخ سیب است

گاهی

*
جلال سرفراز
۱۶ ژوئن ۲۰۱۱


چهار منزل

چهار منزل

چهار منزل

*

...منزلِ اول یه درخت بود او. و تو آن توتي . . . آمدي. نشستی . چيزهايي گفتي كه نفهميد. آخه یه درخت بود او. فقط يك درخت .

منزلِ دوم يه سندلي بود او. و تو آن رهگذر. آمدي. نشستي. چيزهايي ديدي كه او ندید. حرفهايي گفتي كه او نشنيد. آخه يه سندلي بود او . زير سنگينیِ تنت فقط يه سندلي .

منزلِ سوم
او قايق بود و تو سرنشين. .سوار شدی. پارو زدي. اين سو و آن سو رفتي. سپس بر پهلوي چپش نامي نوشتي كه سواد خواندنش را نداشت. یه قايق بود فقط . می دونی؟

منزلِ چهارم او تبر بود و تو هيزم شكن. برداشتيش. درخت را شكستي. صندلي را شكستي. قايق را شكستي. و او نفهميد چرا؟ يه تبر بود فقط . نه یک دست..


سومگاییت – ابان ۶۲

این شن ها

این شن ها


این شن ها

*

این شن ها از کجا به کجا آمده اند؟
...

روی بادها

از مکه و مدینه

تا مدیترانه و بیزانس

تا اسپانیای لورکا

از تاجِ یزدگرد تا ۱۱ سپتامبر در نیویورک


سالیانی ست

که روی دست باد مانده ام

کسی چه می داند

کجا فرود می آیم


دسامبر ۲۰۱۰

سه شعر از دورانی سپری شده

سه شعر از دورانی سپری شده


سه شعر از دورانی سپری شده

*
دوست من آقای آ
...
دوست من آقای آ پای نرده ها
با آن کراوات راه راه
يک مشت حرف و پول سياه

سلام سلام
دو گيلاس باسمه يی می آورد گارسن
شراب خشک و بشقابی سرپوشيده
درش را که برداری
سری نمی بينی حتمن

نه قرمزی نه سياه


*
در مستتيل سياه

سکوت قهوه يی در مستتيل سياه

تا قهوه يی سياه بنوشيم
از ميزبان دو صندلی و يک بالکن خواهش کنيم
تفسير اين سکوت با خودِ خانم ها

*
عصر

عصر از سفينه های دم کهکشان
کپسولهای هوا را بگير
ودکای سرد روسی را از يخچال بياور
ببين !
مثل روغن گيس می ده لامسب

حالا فرستنده را بردار و شماره بگير
حتمن پارتيزانهای آن طرف
منتظر پيامی هستند

وطنم تنم ، تنم وطنم

هر يك از ما كمي اسبيم

وطنم تنم
تنم
وطنم
در سالهاي 55 و 56 بفهمي نفهمي داشتم دست و پايم را جمع مي كردم كه با همسر و فرزندانم چند سالي جلاي وطن كنم . حتي با پادرمياني ِ دوستي پذيرشي از دانشگاهي در جورجيا گرفته بودم، بی آن که از آنجا چیزی بدانم . شايد پاسخي ناخودآگاه به برتولت برشت ، كه در شعري گفته بود:
با من به جورجيا بياييد
نشانه هاي انقلاب اما پاي سفر به ينگه دنيا را سست كرد. خيلي زود دريافتم كه اتوپياي من نه جورجيا ، كه وطنم بود. وطني كه سرانجام از آن رانده شدم.


در اينجايي كه من هستم هر روز و هر هفته مسافرهايي ازايران مي آيند و مي روند. گويي تقدير ِ من چنين رقم خورده كه گاهي در پيشباز ، و يا بدرقه ی عزيزاني به فرودگاه بروم . هيجان ِ چشم براهي پشت درهاي شيشه يي ِ سالن انتظار ِ فرودگاه . اشاره ها و دست تكان دادن ها و بوسه فرستادن ها براي كسي كه پس از ساليان دراز ديگربار با او روبرو مي شوي . خيره شدن ها در خطوط چهره ی يكديگر. و تكرار چنين جمله هاي دل خوش كننده يي كه :
”‌ بزنم به تخته ! اصلاً پير نشده يي ” . يا اين كه : ”‌ ماشاالله چقدر سالم و سر ِ حالي . معلومه كه اروپا بهت ساخته ”. چنين حرفها و تعارفهايي دستاورد رفت و آمدهاي گاهگاهي ِمن به فرودگاه است. و نيز بايد پذيرفت كه هر آمدني رفتني در پي دارد ... و چه زيباست روياي بالا رفتن ازپلكان هواپيمايي كه به سمت وطن پرواز مي كند.
در اين بدرقه ها و پيشبازها ، خواه ناخواه فرصت نشست و گفت و گويي هم پيش مي آيد، كه ما كجاييم در اين بحر تفكر تو كجا. حرفها و نگرشهايي ناهمگون ازاينجاو آنجا ، كه جدا از نوميدي ها و اميدواري هاي لحظه يي ، اغلب بادِ هوا مي شود.
در اين ميــان ، كه تاكنون بيست سالي به درازا كشيده است ، زمان دست از شوخي تلخش برنمي دارد ، و من هر روز به پدرم شبيه تر مي شوم . لفظ ِ” پير”را دوست نمي داشت ، و به شوخي مي خواست كه
”‌ مونقره يي ” صدايش كنند. یا زنده یاد بزرگ علوی که می گفت: من پیر نیستم. سالمندم . پدرم چهــــره در خاك كشيد. در حالي كه ميان او و چنـــد تن از فرزندانــــش فاصله يي بعيد افتاده بود.
حالا من هم مثل پدرم ” مونقره يي ” شده ام.
در واقع موي سفيد را فلكم رايگان نداد. در اين مدت ِ نه چندان كوتاه زمان و زمانه به من هم چيزهايي آموخته است. دست از بــــرخي توهمات شسته ام . كوشيده ام تا گاهي از زاويه ی ديد ” ديگري” هم به زندگي نگاه كنم . و يا اگر جوالدوزي حواله ی كسي مي كنم ، سوزني هم به خودم بزنم . فقط در اين ميانه از چنگ بيماري ِ مزمن شعر نتوانسته ام رها شوم . البته شعر با متر و معيارهاي خودم ، كه لابدحالا ديگر قديمي شده اند. آن هم با اين شتاب لجام گسيخته يي كه جهان گرفته است ، و ” ارزش ” هايي كه بجا و نابجا ” بي ارزش ”مي شوند.


آلبرتو موراويا مي نويسد:
” سياست موجب جدا شدن كساني شد كه شعر قلبهايشان را به هم پيوند زده بود. ” جالب است كه خاستگاه چنين تجربه يي جامعه ی اروپايي است ، كه در هر حال از ما دمكرات ترند ، و امروزه درگيري هاي سياسي موجب حذف فیزیکی آدم ها از صحنه نمی شود. مجالی برای تجدید نظر هست . اختلافها آدمها را چندان هم از هم دور نمي كنند. نمی توانند یکدیگر را نادیده بگیرند. بلكه قاعدتن به فكر مي افتند تا برای «حفظ منافع عموم» راههاي تازه يي براي كم كردن فاصله ها، و کنار آمدنِ با هم بيابند... به هر حال ، من اين جدايي را با گوشت و پوستم لمس كرده ام . و ، همانطور كه شامل ”‌ انسان پيراموني ”‌ مي شود ، اي بسا ژرفتر و گسترده تر. نمي خواهم بگويم كه بطور كلي از سياست گريزانم . اما سياست ،‌ به آن شكلي كه نسل من تجربه كرد ، آوار گونه بر سر همه ی آرمان ها و آرزوها ريخت و سرانجام موجب جدايي از مجموعه ی چيزهايي شد كه به آنها دل بسته و وابسته بوديم . در راستاي چنين جدايي و دل كندنِ نا خواسته يي بود كه با حسي شكننده تر به نفير ِ ني ِمولانا گوش سپردم . و گويي سهم من هم چون فروغ جز گردش ِ حزن انگيزي در باغ ِ خاطره هانبود.
و راستي چرا خاطره هاي من اغلب محدود به همان زندگي ِ پيش از گريز مي شوند؟


برگردم به شعر ، و گفته ی موراويا. و فاصله يي كه ميان دوستان يكدل افتاده است. حتي ميان آنهايي كه به قول ِ خويي در ”بيدركجا ” بسر مي برند. چه فضاي بد و عفني است اين ” بيدركجا ”. شعر آدمها را به هم نزديك نمي كند. هر كسي با برچسبي كه به پيشاني دارد محك مي خورد. و نادرند كساني كه شعر را بخاطر شعر دنبال كنند. نشستهاي شاعرانه كم است. و چه خوب بود آن روزهايي ، كه بي دغدغه ی اختلاف نظرهاي سياسي و روياي تغييرِجهان بر سر ِ يك سفره گرد مي آمـــــــــديم و بجـــــــــاي بحثـــهايِ بي سرو ته براي هم شعر مي خوانديم . و يا موضوع صحبتمان به فلان كتاب يا بهمان نمايشگاه و تئاتر محدود مي شد. گــــــــــويا در آن روزها گفته ی الكسي تولستوي در ” هنر چيست ” بيشتر صادق بود ، كه :
” هنر آدمها را با هم متحد مي كند. ”


اخيراً در ” كارنامه ” ( يا جاي ديگر؟ ) شعري از ماياكوفسكي خواندم كه اگر اشتباه نکنم دوست قديمي ام مديا كاشيگر آن را به فارسي برگردانده است. شاعر بلند آوازه ی روس بر آن است كه :
” هريك از ما كمي اسبيم ”

آيا اسب بودن خوب است؟ يا بد؟ اصلاً منظور ماياكوفسكي چيست؟ هشياري و سركشي اسب؟ (و اين كه وقوع زلزله را از پيش مي تواند حدس بزند؟ ) و يا نجابت و بردباري اش؟ كدام يك از اين ويژگي ها سرنوشت اسب را مي سازد؟ من برآنم كه نجابت و بردباري ِ اسب معمولاً كار به دستش مي دهد ، و اغلب ِ آدمهاي آرمانخواهي كه زير بار سياست شانه خم مي كنند ، در واقع از همين زاوية ديد كمي اسب هستند. آيا اين فكر اشتباه است ؟
هنوز چهره ی نجيب محمد مختاري پيش چشم من است. آن راه رفتن چند ساعته در برلين ، و ديداري كه با آقابزرگ علوي داشتيم. حالا نه علوي هست و نه او. آيا مختاري و علوي هم كمي اسب بودند؟ وآيا آن دهها انسان انديشمندي كه در دايرة تنگ سياست – آن هم آنگونه سر از پانشناخته – خود را محدود كردند ، و سرانجام از گردونه به بيرون انداخته شدند ، كمي اسب بودند؟ و راستي اگر همه ی كاسه كوزه ها بر سر اسب بيچاره شكسته شود ، پس تكليف دوالپايي به نامِ سياست چه مي شود؟
سياست در جاهايي از جهان چون سوار نجيبي عمل مي كند ، و در جاهايي چون دوالپا. و يا چيزي بين ِاين دو. سوار نجيــــب مي دانــــد كه چگــــونه با اســــب رفتار كنــــد. اما دوالپــــا دســـــت از سر مركب برنمي دارد. ، و به نظر مي رسد كه تا زير فشار اهريمني اش خردش نكند از پاي نمي نشيند. با نسل من چنين رفتاري شد. شايد به اين دليل كه سياست درآن ابتدا به هيئت سواركار نجيبي به ميدان آمده بود.
اميدوارم سوء تعبير نشود ، كه گويا با آدم نوميد و سرخورده يي طرف هستيد. برعكس ! من با وجود چنين تجربه ی تلخي به امروز و آينده چشم اميد دوخته ام و ترديدي ندارم كه اين بار نوبت ِ سركشي ِ اسب و بزير افتادن دوالپاست. من هنوز برآنم كه:
بيداري ِ بزرگ و طبل بزرگ است عصر

دوستان گرامي !
از اتوپياي وطنم گفتم ، تا بگويم كه از مهاجران نبوده ام و نيستم. بلكه از رانده شدگانم . چرا كه خود خواسته كشورم را ترك نگفته ام . لطفاً نام من را از شمار مهاجران برداريد. و اگر منت گزارم مي كنيد و شعري يا نوشته يي از من را در ” كارنامه ” ، يا جاي ديگر ، مي آوريد اجازه بدهيد كه همچنان يكي از شماها باشم . دستكم در ميان دوستداران هنر و ادبيات در زمرة خودي ها قلمدادم كنيد.

برلين - دوست هموطن شما: جلال سرفراز
27 فروردين 82
--------
نامه یی ست از چند سال پیش، که به تهران فرستادم و بازتابی نیافت دیدم که هنوز می شود در برخی نکته هایش تامل کرد

بر سكویی ابری

بر سكویی ابری

بر سكویی ابری

آن راز ازلي ابدي را در بنارس مي جستند. و در بنارس مي جويند.
من در بنارس نبودم هرگز . حتي نامش را هم نشنيده بودم . اگرچه لفظ ِ رسيدن را در خود دارد . و بنا را . گويي به بنا مي رسند در بنارس .
بودا را گفته اند كه در بنارس بود . من او را اما در قطاري ملاقات كردم ، نه در فاصله ی مريخ و ارانوس . در فاصله ی ناکجایی به ناکجایی دیگر . موهاي پرپشتي داشت . كمي لاغر و خميده . قدبلندتر از من . گفت از بنارس آمده – و من نمي دانستم بنارس كجاست؟
شاعران آخرين سده ی زمين هم از بنارس گفته اند. و من از زمانی گمشده ام شايد ، از پس ِ زمين لرزه يي كه همه جا را زير و رو كرده است .

بودايي كه در قطار ديدم به سن و سال خود من بود.
پرسيدم :
شما همان سيذارتا هستيد؟
پرسيد :
كدام؟
گفتم :
همان دیگر... همان که … در کتابی خواندم که نيروانا را چون سنگي بي قدر از پيش پا كنار زدید و گذشتید.
گفت :
نیروانا را چون سنگی بی قدر کنار زدن … رویایی پست مدرنیستی ست لابد.... وانگهي سيذارتا نواده ی سيذارتايي ديگر است . و آن يكي هم نواده ی سيذارتايي ديگر.
آقای بودا کمی در خود فرو رفت و زير لب نجوا کرد :
اين آقاي هسه هم عجب آدم خيالبافي بوده .
پرسيدم :
آقاي بودا ! ماجراي آن نيروانايي كه مي گويند چيست؟
گفت :
نمي دانم . شايد خود ِ شما آن ماجراييد.
پرسيدم:
بنارس كجاست؟
گفت :
همين جا -
و بيرون ِ قطار مرتع سبز و گاوهايي را نشانم داد كه داشتند مي چريدند.

آقاي بودا همانطور كه به بيرون نگاه مي كرد گفت :
خوشا به حال كسي كه با صداي مع مع گاوها بيدار مي شود. و هرگز به نيروانا نمي انديشد.
جمله يي از سپهري را هم چاشني كلامش كرد:
كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ
گفتم :
به هر حال بنايي هست و رسيدني.
سيگاري آتش زد و گفت :
در هر کجا و ناکجایی هم به جستجوي بنارس اند. اما من هم گمان مي كنم كه در همين لفظ بايد جستجويش كرد. در همين بنا و رسيدن.
آقای بودا در نخستين ايستگاه كوهستاني ، شاید در فاصله ی مريخ و ارانوس از قطار پياده شد. دیدمش که بر سكوي ابري قدم زنان گذشت و دور شد. و من حالا گاهي فكر مي كنم كه بودا را ديده ام. در بنارس شاید.

برلين . 16 مه 2000۰