Donnerstag, 4. August 2011

غزلی از استاد شهریار


غزلی از استاد شهریار

غزلی از استاد شهریار

هر دم چو توپ می زندم پشت پای وای
کس پیش پای طفل نیفتد که وای وای
...
دیر آشناتر از توندیدم ولی چه سود
بیگانه گشتی ای مه دیرآشنای وای

در دامنت گریستن سازم آرزوست
تا سرکنم نوای دل بی نوای وای

سوز دلم حکایت ساز تو می کند
لب بر لبم بنه که برآرم چو نای وای

آخر سزای خدمت دیرین من حبیب
این شد که بشنوم سخن ناسزای وای

جز نیک و بد به جای نماند چه می کنی
نه عشق من نه حسن تو ماند به جای وای

ای کاش وای وای منش مهربان کند
گر مهربان نشد چکنم ای خدای وای

من شهریار کشورعشقم گدای تو
ای پادشاه حسن مرنجان گدای وای

-----
با سپاس از آقای درخشنده فر که این غزل را با ایمیل برای من هم فرستادند

وقتی به دنیا میام، سیاهم

وقتی به دنیا میام، سیاهم



وقتی به دنیا میام، سیاهم

این شعر كاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده
توسط یك كودك آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی دارد


وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم، وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم، وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم...

و تو، آدم سفید،
وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی، وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای، وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی، و وقتی می میری، خاكستری ای...

و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟

و دستهاي ونوس


و دستهاي ونوس

و دستهاي ونوس

*

در كار شارشِ آب و شمارشِ ريگم
و سنگ و سنگتراش
به كارند

آدم
ميان آينه كوژ ايستاده است
و دستهاي ونوس در ته ِ رود است
دنبال ني لبكي مي گردد
حتمن

و مي توان
نسيم بود و دست به دامانش برد
و پرده از ميانش برداشت



رود ايستاده است و مي گذرد سنگ
و دستهاي جدا مانده پرسش مكتوم:
استاد !
روز ازل كي بود؟


۲۹ مارس ۲۰۰۱

چشم از تناب و تناب از تب

چشم از تناب و تناب از تب


چشم از تناب و تناب از تب

و واژه های دوان
...
بی نگاه
روی بادکنک ها

پهلو بگیر شاعر

ختِ ختای انگشت روی واژه ی قربانی
دو پاسبان و دو پرونده
در دو سوی سخن

چه شرمساریِ بیهوده یی
که هیچ
معنایی نمی گیر
الا
با همه

---------
از کتاب با همه ی ابرهای ممکن
در آستانه ی انتشار

آشفته است فصل

آشفته است فصل


آشفته است فصل
و غارغارشان
پيچيده
در مشامِ بيابان

و هرچه دايره ها می روند
از درون به بيرون
و از بيرون به درون
راهی نيست


اوت ٩٦

شب نیزاری

شب نیزاری


شب نیزاری
از هر رودخانه این جهان سنگی از هر جنگل این جهان برگی از هر شهر این جهان پنجره ای می خواهم 
کوره ای برای آب کردن دشنه ها و شمشیرها و صخره ای برای تماشای خورشید که بر شانه بلور تو می لغزد در غروب تا در به روی ماه شرقی  بگشاید
پرسیده ای از کدام گذرگاه می گذرد آن غول مهربان که فقط برای عاشقان قایق می سازد و باریکه راه های همه نیزارها را می شناسد؟
قایقی می خواهم و دست و بوسه و نفس تو تا سپیده نیزار
وقتی که دشنه ها و شمشیرها همه آب شدند

از جواد طالعی
کلن، ژوئیه ٢٠١١

بی چتری


بی چتری

بی چتری

*

جهان به تبسمی ممکن می شود

در ناممکن می گذری
و پیریِ زودرس را در پُکِ سیگاری قاب می گیری

جهانِ ممکن
و تبسمِ ناممکن

روز با پنجره یی ممکن است

*
بی چتری در باران
میان ممکن و ناممکن درگذری
و سوت می زنی
اسبِ سرکشِ مستی را که شیهه کشان گذشت

سوتِ ممکن
و اسبِ رفته ی ناممکن

------
از دفتر واهمه ی مَد

یک فراز این شعر به دلم نمی نشست، از هنگامی که نوشته شد، تا هنگامی که در کتاب واهمه ی مد آمد، و پس از آن تا همین امروز. مُخل بود. با چندبار دستکاری هم راه به جایی نبرد. سرانجام دریافتم که با چشم پوشی از چند کلمه و تصویر نابجا می توانم به ساختمان مورد نظرم دست یابم . چنین وسوسه یی همیشه با من هست. اینجا و آنجا، در این شعر یا آن دیگری
 
جلال سرفراز



مشتعل در سنگ و منحنی در مرگ

مشتعل در سنگ و منحنی در مرگ


مشتعل در سنگ و منحنی در مرگ


می رويم و آرام نمی شويمو می گذريم بی سايه هامان
مشتعل بر سنگ
و منحنی در مرگ

آتشی در ده پانزده سال آخر از مرگ می سرود . گويی حس می کرد که به پايان رسيده است . کلمات اما آتشی را به جهان بر می گردانند. خود می گويد :

همة راهها هميشه / با آخرين قدمها آغاز می شوند
تصور نمی کنم که او به زندگی پس از مرگ باور داشت . اما از جادوی کلام باخبر بود.



آتشی را با خنجرها بوسه ها پيمانها شناختيم , از کتاب " آهنگ ديگر " ـ 1339 . شعری که زود ورد زبان شد , و اينجا و آنجا با شور و اشتياق خوانده می شد , و خوانده می شود :

اسب سفيد وحشی / بر آخور ايستاده گران سر / انديشناک سينة مفلوک دشتهاست / اندوهناک قلعة خورشيد سوخته ست
با سر غرورش اما / دل با دريغ ريش / عطر قصيل تازه نمی گيردش به خويش ...

زبانی حماسی و پرخاشجو , که با غرابت دشتستانی اش چشم انداز نوينی در شعر نو " نيمايی " گشود . در آن سالها جنبش سياسی ـ اجتماعی ايران با پی آمد های شکست بزرگی درگير بود.

خنجرها بوسه ها پيمانها هم مثل زمستان اخوان برآمدی از شکست است , با اين تفاوتِ آشکار , که شکست را برنمی تابد. راز اين تمرد در برابر شکست , در نگاه ايلياتی شاعر دشتستانی نهفته است .

در چنين نگاهی غرور و نوميدی , حماسه و مرثيه , در هم آميخته است . شاعر دچار درگيری درونی است . غرور زخمی اما برجا , نوميدیِ نستوه و شکننده . اين درگيری , در شعر مورد اشاره , در حالتهای اسب و سوار , يعنی دو وجه درگير , تصوير می شود :

اسب سفيد وحشی / بگذار در طويلة پندار سردِ خويش / سر با بخور گند هوسها بياکنم / نيرو نمانده تا که فرو ريزمت به کوه / سينه نمانده تا که خروشی بپا کنم / اسب سفيد وحشی / خوش باش با قصيل ِ ترِ خويش

اين تصويری است از حالت سوار. سرخورده و نوميد . اما اسب با قصيل تازه خو نمی کند , سر به آخور فرو نمی برد. نفس سرکش او را به تاخت و تاز می خواند. بيقرارِ عنان گسيختگی هاست .

اسب سفيد وحشی اما گسسته يال / انديشناک قلعة مهتاب ِ سوخته ست / گنجشکهای گرسنه از گرد آخورش / پرواز کرده اند / ياد عنان گسيختگی هايش / در قلعه های سوخته ره باز کرده اند .

با خنجرها بوسه ها پيمانها و برخی ديگر از شعرهای " آهنگ ديگر " عناصری از زندگی ايلياتی جنوب سر از شعر درمی آورند. وزن پر طمطراق و فضای حماسی ِ شعر , همراه با تصويرها و رنگهايی که از کوه و بيابان مايه می گيرد , توانايی های بکر شاعر را به رخ می کشند . گويی لورکای اسپانيايی راه دامنه های زاگرس را در پيش گرفته است :

اسب سفيد وحشی با نعل نفره وار / بس قصه ها نوشته به طومار جاده ها / بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها / خورشيد بارها به گذرگاه گرم خويش / از اوج قله بر کفل او غروب کرد ؟ مهتاب بارها به سراشيب جلگه ها / بر گردن سطبرش پيچيده شال زرد ..

زبان حماسی ـ ايلياتی ِ آتشی در شعر هايی چون " گلگون سوار " و " عبدوی جط " در دفترهای " آواز خاک " و " ديدار در فلق " ادامه می يابد . گويی دشتستانی از جط زاده و جط , پلنگ و پازن , اسب و سوار و ايل , چون روحی سرگردان در پيگرد اوهستند . شعر او در حرکت و ستيز معنی می گيرد . همان ويژگی هايی که از او شاعر بزرگی ساخته است . اما در همين دو دفتر ـ و حتی در همان

" آهنگ ديگر " رگه هايی ديگر سر بر می کشند , که شعر او را از فورانهای حسی ِ قوی دور می کنند . به نظر می رسد که شعر و شاعر به سمت نوعی دگرديسی می روند . هواداران شعر آتشی در بدو امر نگران می شوند , و اين دگرديسی را بر نمی تابند. اما ديری نمی کشد که با چهرة نوين او آمخته می شوند.

دو مجموعة " آواز خاک " و " ديدار در فلق " پی در پی ـ به فاصلة يک سال ـ در اواخر دهة چهل منتشر شد . هنگامی که آتشی سر از پايتخت درآوردبود . آموزش در دانشسرای عالی در رشتة زبان و ادبيات انگليسی . چند سالی تدريس در قزوين . و سپس ماندگاری در تهران. قلم زدن در تلويزيون و مجلة تماشا , نقد و بررسی کتاب , و ترجمه در کنار تدريس .

زندگی در تهران , و نزديک شدن به جامعة ادبی و روشنفکری آن روزگار ـ چنانکه اشاره شد ـ آتشی را به سمت تجربه های تازه يی کشاند . ديگر در شعر او از آن روح حماسی کمتر خبری بود . دگرگونی کيفی در فرم و محتوا . زبانی انديشمند ـ شايد در تاسی از شعر شاملو . اين در حالی بود که شاعر عبدوی جط همواره می کوشيد پيوند های زبانی و ذهنی اش با فضاهای مورد اشاره را کنار نگذارد. در اين دوره آتشی از وزن بيشتر فاصله گرفت . شعرهايش آن برندگی , و جلای پيشين را ـ که باب سليقة آن روزها بود و در چند قطعه بيشتر رخ می نمود ـ نداشت , و نمی توانست داشته باشد . اما به اعتباری در روند رشد خود ژرفتر و درونی تر شده بود . اين دگرديسی گرايش او را به سمت شعر ناب باز می تاباند . در دفترهای

پی در پیِ " وصف گل سوری "ـ 1367 , و يک سال بعد " گندم و گيلاس " ـ دفتری که بقولِ خود آتشی " عجولانه " منتشر شد , و سپس " زيباتر از شکل قديم جهان " ـ زمستان 1376 , می توان به چنين گرايشی برخورد.

منوچهر آتشی در آغاز دفتر " زيباتر از شکل قديم جهان " شعری در " ستايش نيما " نوشته است , که جدا از ارزشهای زيبايی شناسانه , در نکته يی از آن می توان تامل کرد :

از حجره ها که برون آمدم
از غارها و از کمر جانور
از ديرها و معبدها که بيرون زدم
از خواب مردگان

...

نام تو را برابر کوه بانگ زدم
پژواک صدايم شگفتا
نام خودم بود

آتشی نام خود را پژواک نام نيما می داند. در دفتر مورد اشاره , زير عنوان " يادداشت برای خواننده ـ و احتمالا منتقد "
نکته هايی آمده است , که خواننده را به ديدگاههای او نزديکتر می سازد.
او می نويسد : " کسانی از ديگرگونی شعر من , يا سبک و سليقة من ( در مقايسه با گذشته های دور ) سخن گفته اند و
می گويند . من می گويم چنين نيست .اما اگر در اين مدعاها وجهی از واقعيت موجود باشد , می بايست جور ديگری مطرح شود . من هرگز از بيرون وارد شعر نمی شوم , بلکه از درونِ شعر به بيرون سرک می کشم. من پنجاه سال است محاط در شعرم. همه چيزم را به پايش ريخته ام , و اين ادعا نيست . خيلی ها می دانند در واقع من استمرار بلاانقطاع شعرم. من و شعرم در هيئتی جدايی ناپذير , مثل يک جريان در بستر زمان و مکان می غلتيم و می رويم. بستر ما ( سبک , شکل و ... ) حاصل اين غلتيدن ماست .من و شعرم . مثل رودخانه که ... "

در پايان يادداشت آتشی آمده است : " ... شعر من آواز مستمر وجود من است . در جهانی که وجود مرا از وجود ديگران می پردازد و ادامه می دهد. ديگرانی که پيوسته به هم و ... تنهايند . . چون تنهايند به هم پيوسته اند. تنهايی می شود شعرشان ."

من نيز بر آنم که آتشی تازه در آغاز راه است . شعر او ـ و از درون شعر ش خودش را ـ بايد همانطور که خود راهنمايی می کند پی گرفت و باز شناخت .

----------------
 این یادداشت پس از مرگ آتشی در بی بی سی آمد
 
 
 

شعر زیبایی از پوران کاوه

شعر زیبایی از پوران کاوه


شعر زیبایی از پوران کاوه

دلتنگی

*
...
از روزی که نام تورا قورت داده ام
با اطمینان در من نفس می کشی و
سایه زنی در پنجره روبرو
نبودنت را دهن کجی می کند

تو که هرروز مهمان سرزده ام بودی
بر پوست کدام شب ماسیده ای ؟
میدانم "کارگران مشغول کارند " اما
هرصبح
چشم هایم سینه خیز
پیاله ای اشک می ریزند سرراهت
که بیائی

پرواز کن , پرواز
حتی اگر با تکه ای از زخم ماه
و از بام شهری باشد
که سالهاست به خواب عمیقی فرو رفته است

نگران نباش
فرود اضطراری ات را
برج مراقبت چشم هایم هوشمندانه هدایت خواهد کرد

پرواز کن

شعر زیبایی از سیدعلی میرعسگری


شعر زیبایی از سیدعلی میرعسگری

شعر زیبایی از سیدعلی میرعسگری

این شعر می تواند در هر کدام از ما خاطره یی را زنده کند. می توان به گذشته برگشت. می توان در همین امروز توقف کرد. و زندگی ادامه دارد. همیشه ادامه خواهد داشت. بی من بی او بی ما. اینجا. آنجا ...با او با شما با من و ...

چند سال گذشت
وقت گرفتن نتايج بود
...
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهي ام بودم
تو مي خواستي با مدرک پزشکي ات برگردي همان آرزوي ديرينه ي پدرت
او اما هر روز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود

وقت قضاوت بود
جامعه ي ما هميشه قضاوت مي کند

من خوشحال بودم که که مرا تحسين مي کنند
تو به خود مي باليدي که جامعه ات به تو افتخار مي کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش مي کنند

زندگي ادامه دارد
هيچ وقت پايان نمي گيرد

من موفقم من ميگويم نتيجه ي تلاش خودم است!!!
تو خيلي موفقي تو ميگويي نتيجه ي پشت کار خودت است!!!
او اما زير مشتي خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!!

من , تو , او
هيچگاه در کنار هم نبوديم
هيچگاه يکديگر را نشناختيم

اما من و تو اگر به جاي او بوديم
آخر داستان چگونه بود؟؟؟



رمز تماشا در نقاشی‌های سهراب سپهری


رمز تماشا در نقاشی‌های سهراب سپهری

رمز تماشا در نقاشی‌های سهراب سپهری

هجرت سهراب
...
صبح صدایش زدند
کفش که پوشید
پر زد و پرواز را به واژه نشان داد
نقشه ی مرغی کشید و رفت به آبی

وهم بَرَم داشت
چینیِ تنهایی اش چگونه ترک خورد؟

بیوه ی پیری
گفت ببینید
نبض زمستان چه تند می زند آقا
فوج کلاغی پرید بر غمِ شفاف

صبح که باران نشست
روی پرِ قو
هجرت سهراب بود و پیریِ آهو

کفش که پوشید
محو شد از آسمان
آبیِ کاشان
بُغض علف بود و هرزه پوییِ باران

جلال سرفراز

-------------
اشتباه بزرگی است اگر بخواهیم سپهریِ نقاش و سپهریِ شاعر را به هر دلیلی در یک ردیف بگذاریم .  شعر و نقاشی دو دنیای جدا از هم اند. میان آنها، و میان اغلب هنرها می تواند پیوندی درونی برقرار باشد. اما همجنس نیستند. رنگ و نقش در جامعه ایرانیِ ما تماشاگران محدود، اما جدی خود را دارند و شعر، بخصوص شعر سپهری، جایگاهش را حتی در میان مخاطب عام نیز باز کرده است.
سهراب سپهری نقاش صاحب نامی است، نقاشی را پیش از شعر تجربه کرده و ابتدا در این زمینه شهرتی به هم زده است. تابلوهای او در میان ایرانیان هواخواهان بسیاری دارد. همین چندی پیش یکی از تابلوهای او در دوبی ۱۴۰ میلیون تومان قیمت گذاری شد. این در حالی ست که برخی از نقاشان نام آورِ ایرانی کمتر به چنین بازاری دست یافته اند.
سهراب سپهری نقاشی را از کودکی آغاز کرد. او در یادداشتی با عنوان «هنوز در سفرم» از جمله در این زمینه می نویسد: " پدرم... در طراحی دستی داشت. خوش خط بود. تار می نواخت. او مرا به نقاشی عادت داد... در دبیرستان نقاشی کار جدی تری شد. زنگ نقاشی نقطه روشنی در تاریکی هفته بود."
سال ۱۳۲۷ سهراب جوان، در حالی که در تپه های اطراف قمصر نقاشی می کرد، با منصور شیبانی، از نقاشان و هنردوستان آن روزگار، آشنا شد.
سهراب می نویسد: "آن روز شیبانی چیزها گفت. از هنر حرف ها زد. وَن گوک را نشانم داد. من در گیجیِ دلپذیری بودم. هرچه می شنیدم تازه بود.... شب که به خانه برگشتم، آدمی دیگر بودم."
بدینسان سهراب به سمت نقاشی مدرن کشیده می شود، در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران پذیرفته می شود، و در جریان سفرهای بعدی به اروپا، آمریکا، و ژاپن در این زمینه به چشم اندازهای تازه یی دست می یابد.
سپهری دارای پسندی ویژه است. شیفته «کارهای تزیینی» نمی شود.

سال ۱۳۳۲ ، پس از پایان دانشکده، در کاخ مرمر موفق به دریافت مدال درجه یک فرهنگ از شاه می شود.
شاه از او می پرسد: "به نظر شما نقاشی های این اتاق خوب است؟"
سپهری بی هیچ تزلزلی پاسخ منفی می دهد.
شاه زیر لب می گوید: "خودم می دانستم."
سپهری از آن پس نقاشی را جدی تر از پیش می گیرد، سال ۱۳۳۷ شماری از تابلوهایش را در بی ینال تهران به نمایش می گذارد، که ارزشهای زیبایی شناسانه کارش را بر هنرشناسان آن روزگار آشکار می سازد.
در روند چنین نمایشگاه هایی شهرت سهراب از مرزها فرا ترمی رود ، و به برخی از گالری های معتبر اروپایی و آمریکایی دعوت می شود.
او تا پایان عمرش مجموعا در بیش از سی نمایشگاه فردی و گروهی در داخل و خارج از کشور شرکت می کند: تهران، ونیز، موزه بندر لوهاور و جشنواره روایان فرانسه، بریج همپتن آمریکا، نگارخانه بنسون نیویورک، بازار هنر بال سوییس...آخرین نمایشگاه کارهای سپهری مدت کوتاهی پیش از مرگش در گالری سیحون تهران برگزار می شود.
سپهری از همان آغاز، و همواره، در طبیعت با شگفتی می نگرد. چنین ذهنیتی دستمایه کار او می شود. در طراحی، در نقشهای ساده، آبرنگ ها و دیگر کارها. تجربه های آغازین سپهری، از دید خود او حتی، درخشش چندانی ندارند. او حیران جادوی طبیعت است، و نه تنها در کارهای خود، بلکه در کارهای دیگران نیز خرده گیری می کند.
در این چارچوب، سپهری در نامه ای می نویسد: "همه نقاشی های دنیا را که روی هم بگذاریم، به اندازه سنگ کنار جاده حقیقت ندارند. هرگز زیبایی آنها به زیبایی لرزش یک دست نمی رسد. در ساخته های هنری حقیقت و زیبایی از جوشش افتاده اند. سنگ شده اند..."
اما این نگاه نومیدوار سپهری را از ادامه کار باز نمی دارد. نقاشی، حرفه ای نیست که آن را کناری بگذارد، و به دنبال کاری دیگر برود. او دارای نگرشی انسان – خدایی است که کارش را از هیچ، از :تهی" آغاز می کند: "من همیشه در تهی نقاشی هایم پنهانم. صدای من از آنجا رساتر به گوش می رسد. در تهی ها نگاه از پرواز باز نمی ماند... انگار در تهی هنوز چیزها شکل نگرفته اند. هنوز شورِ آفرینش در گردش است."
هنر درنگ است. نقطه ای ست که در آن تابِ سرشاری را نیاورده ایم. لبریز شده ایم. گریز می زنیم و با آفرینش هنری خستگی در می کنیم.
سهراب سپهری
مهمترین ویژگی سپهری در نقاشی، تماشا و جستجوست، که گاه نگاه ایده آلیستی وی را تداعی می کند: دور شدن از قابها، چارچوبهایی "که مردمان ... بدان خو گرفته اند... ". سپهری به "زیبایی بی مرز" می اندیشد. چیزی که انسان را بدان دسترسی نیست، و راز جستجو و ادامه و نو به نو شدن هنر نیز در همین است. چنین نگرشی هنرمند اصیل را به جستجو و کشف وامی دارد.
با این حال هر هنرمندی در نهایت مرزی دارد. در این چارچوب سپهری از حدِ توانش پیش تر نمی رود، ناگزیر از جایگاه خدای گونه اش پا بر زمین سخت می گذارد، و در همان چارچوبهایی "خستگی در می کند" که می خواست از آنها بگریزد: "هنر درنگ است. نقطه ای ست که در آن تابِ سرشاری را نیاورده ایم. لبریز شده ایم. گریز می زنیم و با آفرینش هنری خستگی در می کنیم."
در روند تماشا و جستجو، و تلاش پی گیر، تجربه های سپهری در مجموعه درخت ها به اوج می رسد. بطوری که بیشتر دوستدارانش ارزشمندترین کارهایش را با این نمونه ها می سنجند. در درختهای سپهری شاخ و برگ جای چندانی ندارند، بلکه بیشتر تنه های بلند، کلفت و به هم چسبیده درختها با رنگ های یکدست، و متجانس جلوه گر می شوند، که تکیک قدرتمند، و دید مدرن سپهری را، چه در انتخاب موضوع، چه در ریتم، چه در بُرش فضاها و گزینش اشیا‌ء ، و چه در دستیابی به ذهنیتی تجریدی بیان می کنند.
از سپهری کارهای دیگری نیز بجا مانده، که اینجا و آنجا قابل تاملند. اما چنانکه اشاره شد، از دید بسیاری از علاقمندان، نقطه قوت کار او در همان مجموعه درختهاست.
او در یکی از نامه هایش ازنقاشی آبستره بد می گوید، اما در عمل گاهی گرفتار آن می شود. کوبیسم و سوررالیسم را تجربه می کند، اسیر جذبه های نقاشی ژاپنی و کنده کاری روی چوب می شود، به هر تجربه تازه ای میدان می دهد، اما می کوشد تا بر هر اثری نقش خود را بزند، و همواره سهراب سپهری باقی بماند.
تجربه رنگ و فرم، حتی میزان تاثیر پذیری سپهری از نقاشان اروپایی، از دید کارشناسان، متفاوت است، برخی از دید ادبیات در کار او می نگرند، و با هزار وصله و سریشم نقاشی هایش را به عرفان و ماوراء الطبیعه پیوند می زنند، برخی استادانه در کار او دقت می کنند و به درستی ضعف و قوتهایش را برمی شمارند.
گروهی نیز حتی در "نقاش" بودن سپهری تردید می کنند. سپهری اما بَری از این نظرهای جورواجور، و خرده گیری ها راه خود رفته است. سپهری می گوید: "من به عقیده این و آن کاری ندارم. به حقانیت تاریخ هنر نیز علاقه ای نشان نمی دهم. به یک تابلو همانطور نگاه می کنم، که به یک سنگ، یا درخت. آنچه در یک اثر هنری می جویم حالت آن است."
سپهری به زادگاهش وابستگی جنون آمیزی دارد. در یکی از سفرهایش به اروپا به دوستی در ایران می نویسد: "در گلدان اتاق من چند شاخه شکوفه دار گوجه است. پیوند من با این شکوفه های زودرس کمی پیچیده است. برابر آن ها یک تماشاگر بی غل و غش نیستم. خیال من این شاخه ها را می بُرد، و در حیاط های ایران به درختی پیوند می زند، تا تماشای من رمز خودش را بگیرد. من روی همه نقش های ناشناس رنگ آشنای خودم را می زنم، و فضاهای گمشده را گرد همه چیز می پراکنم."
در چنین نگرشی یادگیری و تاثیر پذیری زیر نشانه سوال نمی رود، بلکه متوقف شدن در این "نقش های ناشناس" نفی می شود. در نقاشی های سپهری "رنگ آشنا" از طبیعتی "کویری" مایه می گیرد، که همه کودکی، همه جوانی، و همه زندگی وی در آن سپری شده است

جلال سرفراز



شاملو، و ترانه های کوچک غربت

شاملو، و ترانه های کوچک غربت

شاملو، و ترانه های کوچک غربت

«آبدان» از ساخته های زنده یاد شاملو ست، که به زیبایی در شعرش جا خوش کرده است. آبدانه اما نه. ابتدا تصور می‌کردم که از شاملو ست. اما بعد در یکی از متن های کلاسیک فارسی به آن برخوردم. کجا؟ یادم نیست. شاملو این دو واژه را در شعرش خوب بکار برده است:

مرمر خشکِ آبدانِ بی ثمر / آیینه ی عریانیِ شیرین نمی شود
... - «هجرانی»، از کتاب «ترانه های کوچک غربت» ص ۱۱۰۵ حلد دوم مجموعه ی اشعار
آبدانه های چرکیِ بارانِ تابستانی / بر برگهای بی عشوة خطمی / به ساعتِ پنج صبح
ـ «صبح» ص ۱۱۱۷ همان کتاب

در شعر شاملو واژه های خود ساخته ی دیگری هم هست، مثل سنگنبشته بجای لوح و کتیبه، که هر دو عربی هستند، و یا شیرآهنکوه و غیره، که می توان به آنها پرداخت.
اهمیت این واژه ها تنها در پارسی بودنِ آنها نیست، بل در نمایش چگونگی کشف و کاربردِ توانایی های این زبان، از جمله در ساختن واژه های ترکیبی , و جرئت بکارگیری آنهاست...
«هجرانی» و «صبح» در زمره ی شعرهایی ست که پیش و پس از مهاحرتِ کوتاه شاملو به اروپا، در آستانه ی انقلاب بهمن ۵۷ سروده شده ، و در کتاب « ترانه های کوچک غربت» گردآمده اند.
در این شعرها می توان از زاویه های دیگری هم نگریست:

مرمرِ آبدان جسمی ست صیقلی. در آب که غوطه ور باشد، سایه ها را در خود باز می تاباند. شاملو در پرسه های خود به این پدیده توجه کرده است. در اینجا آبدان مرمر پیوندی می شود میان ذهن شاعر، و داستان آبتنی شیرین در منظومه ی خسرو و شیرین نظامی. مرمر آبدان خشک و بی ثمر است، چرا که از سایه ی اندام شیرین تهی ست.
بی تردید در لحظه ی سرایش این شعر، شاعر دچار نوستالژی وطن بوده است.
«آبدانه های چرکیِ تابستانی/ بر برگهای بی عشوه ی خطمی/ به ساعت پنج صبح» از نگاه مستقیم شاعر در مکان (بر برگهای غبارگرفته ی ختمی) و زمان (ساعت پنج صبح) سرچشمه می گیرند، آبدانه ها چرکی دیده شده اند. در واقع گِل آلوده اند. برگهای ختمی بی عشوه اند، چرا که در غبار فرو رفته اند و جلوه و جلایی ندارند. عشوه زنانگی و زایش را در خود دارد، و بی عشوه گی از نازایی خبر می دهد.
این هر دو تصویر غربتی سنگین را یادآور می شوند. نوعی بیگانگی با پدیده های پیرامون. اولی در بطن فرهنگ و تاریخی دیگر، و دومی در زیر آسمان خودی. در کتاب نامبرده غربت تنها شامل هجرانی ها نمی شود، بلکه در وطن هم شاعر را دنبال می کند.همان ضرب ا لمثل مشهور: نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم.

ویرانه ی امیدآباد
«صبح» در دوم اردی بهشت ۵۸ نوشته شده. یعنی دو ماه و اندی پس از انقلاب بهمن ۵۷. شاعر ناظر بر فضایی گورستانی ست، به هنگامی که قاریان و «خطیبان حرفه یی» هنوز در خوابند:

ولرم و / کاهلانه
آبدانه های چرکیِ تابستانی
بر برگ های بی عشوه ی خطمی
به ساعت پنج صبح.

در مزار شهیدان / هنوز
خطیبان حرفه یی در خوابند.

حفره ی معلق فریادها / در هوا/ خالی ست.
و گلگون کفنان/ به خستگی/ در گور/ گُرده تعویض می کنند.

*
به تردید
آبله های باران
بر الواح سَرسَری
در ساعت پنج صبح.


در این شعر طنز و تمسخری گزنده موج می زند. شاعر، که «شب»ی ۲۵ ساله را پشت سر نهاده است، ناظر بر « ویرانه ی امیدآباد» خویش است. نومیدی محض، که از جمله در این تصویر به نمایش در می آید:
حفره ی معلق فریادها در هوا خالی ست

این تصویر شاعرانه حکایت از تب و تابهای دوره ی انقلاب دارد.. گویی که فریادها همه بادِ هوا شده اند. حفره ی خالی: گورستان ِ فریادِ گلگون کفنان.
تردید باران بر «الواح سرسری» ، که بی آن که گفته شود، مثل ختمی ها در غبار فرو رفته اند. و چرا سرسری؟ جدا از شیرین کاری زبانی، که در این جمله هست، می توان به سرسری گرفته شدن آرمان ها اندیشید. تردید و تشویش شاعر از شسته شدن پیام ها بر الواح گلگون کفناتی ست، که در گورها گرده تعویض می کنند. در شعر صبح شاهد تردید نومیدوارِ شاعری هستیم که همواره به آزادی و تغییر جهان می اندیشید. اما دگرگونیِ جهان را نه آن گونه که در ایران روی داد، بلکه به گونه یی دیگر
می خواست.

تصویرها در مجموع فضایی می سازند، که خواننده ی شعر می تواند در آنها جست و جو کند، و خود نیز گوشه یی از آن را بسازد. اهمیت تصویر، گذشته از ارزش های حسی و اندیشگی، در همین است. اگر هم بخواهد مفهومی را القاء کند، بطور مستقیم به آن نمی پردازد. بلکه زمینه یی می سازد که خواننده به مفهوم مورد نظر دست یابد. تصویر سازی در شعر شاملو، همانطور که برخی از صاحبنظران می گویند، گاهی بی شباهت به تصویرهای سینمایی نیست. هرچند که فیلم و کلمه کمتر می توانند جایگزین هم شوند.

مروری در هجرانی ها
فاصلة نوشتن « صبح» و شعرهای «هجرانی» شاملو ماهی یا دو ماهی بیشتر یا کمتر از یک سال است. شاملو در شعرهای هجرانی زندگی را به گونه ی دیگری می نگرد. در جست و جوی پاسخ است:

که ایم و کجاییم؟
چه می گوییم و در چه کاریم؟
پاسخی کو؟

یکی از هجرانی ها را با هم مرور می کنیم:

چه هنگام می زیسته ام؟
کدام مجموعة پیوسته ی روزها و شبان را/ من؟ ـ
اگر این آفتاب/ همان مشعل کال است/ بی شبنم و بی شفق
که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است

چه هنگام می زیسته ام؟
کدام بالیدن و کاستن را/ من
که آسمان خودم
چتر سرم نیست؟ ـ

آسمانی از فیروزه ی نیشابور
با رگه های سبزِ شاخساران،
همچون فریاد واژگونِ جنگلی/ در دریاچه یی،
آزاد و رها
همچون آینه یی/ که تکثیرت می کند.

*

بگذار/ آفتاب من؟ پیرهنم باشد
و آسمان من/ آن کهنه کرباسِ بی رنگ.
بگذار
بر زمین خود بایستم
بر خاکی از براده ی الماس و رعشه ی درد.

بگذار سرزمینم را/ زیر پای خود احساس کنم
و صدای رویش خود را بشنوم:
رُپ رُپة طبل های خون را/ در چیتگر
و نعرة ببرهای عاشق را/ در دیلمان.

وگرنه چه هنگام می زیسته ام؟
کدام مجموعه ی پیوسته ی روزها و شبان را من؟

۱۵ اسفند ۵۶

یاسی فلسفی، و پر از دلتنگی. می بینیم که شاملو «هشیوارِ غم خویش» روزگار مهاجرت را جزء سالهای زندگی به شمار
نمی آورد، «خشماگین و پرخاشگر» از اندوه تلخ خویش پاسداری می کند، و «چشم انداز امیدآبادش» به رویدادهای تلخ و شیرینی ست، که در وطن می گذرد: رُپ رُپه ی طبل های خون در چیتگر، و نعره ی ببرهای عاشق در دیلمان.

...
و جهان را بنگر
جهان را/ در رخوت معصومانه ی خوابش
که از خویش چه بیگانه است

*
ماه می گذرد / در انتهای مدارِ سردش.
ما مانده ایم و / روز نمی آید.

جلال سرفراز ـ برلین




شام آخر

شام آخر

شام آخر
نگاهی در واپسين شعر فروغ فرخ زاد

*

پرنده مردنی است
...
دلم گرفته است
دلم گرفته است

به ايوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشيده ی شب می کشم
چراغهای رابطه تاريکند
چراغهای رابطه تاريکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به ميهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست
فروغ فرخ زاد

" پرنده مردنی ست" آخرين شعر از دفتر " ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد" ، و در واقع واپسين شعر فروغ فرخ زاد است.
در اين شعر دو فضای ذهنیِ شب و روز در کنار هم تصوير می شوند. شب با چراغهای تاريک رابطه،  و روز با آفتاب و مهمانی گنجشک ها. شبی که هست و روزی که نمی آيد، و ميان آنها ابديتی فاصله است. سپس گريز به ديدگاهی آرمانی، و البته نمادين:
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردنی ست
اين دو سطر تکرار ی است از سطری بلند از شعر "تنها صداست که می ماند" :
پرنده يی که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم
می بينيم که جمله ی فوق در روند تغيير شکل، و پيراستگی از بند پند و اندرز به دوجمله ی پی درپی و حکمی قاطع بدل شده است ، و نيز اينجا و آنجا، با پس و پيش شدن دو بخش جمله، به شکل زير تکرار می شود :
پرنده مردنی ست/ پرواز را بخاطر بسپار!
" پرنده مردنی ست ..." مانند جمله ی مشهورِ " تنها صداست که می ماند "، بلافاصله پس از انتشار بر سر زبانها افتاد، و به ضرب المثلی ماندگار تبديل شد .
واپسين شعر فروغ در واقع ميان بيم و اميد، و بهتر بگويم که ميان مرگ و زندگی، شکل گرفته است. شعر فروغ به هيچ وجه از زندگی او جدا نبوده و نيست،  شعری است که از گرهگاه های روانی او پرده برمی دارد. فروغ در برخی ديگر از شعرهای دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد نيز با مرگ درگير است. گويی می دانسته که به همين زودی به پايان راه خواهد رسيد ـ و يا بايد برسد. بر اين اساس ظنِ خودکشی او چندان واهی هم به نظر نمی رسد.
به مادرم گفتم: ديگر تمام شد
گفتم هميشه پيش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد
بايد به روزنامه آگهی تسليت نوشت

---------

"پرنده مردنی ست" در شکل نهايی در گفت و گويی ميان دو شخصيت - دو وجه درونی شاعر ـ شکل گرفته است. شخصيت اول با نگاه در ايوان و شب و چراغهای تاريکِ رابطه از فردايی می گويد که هرگز نخواهد آمد:
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به ميهمانی گنجشک ها نخواهد برد
شخصيت دوم اما از پرنده گذشته و به پرواز رسيده است:
پرنده مردنی ست
پرواز را بخاطر بسپار
ميان دو شخصيت اول و دوم اما، حرف يا حرفهايی ناگفته می ماند که در ذهنيت خواننده شکل می گيرد، و اين به ارزشهای تصويری شعرفروغ برمی گردد، که ميدان خيال را در حاشيه های سپيد شعرش گسترش می دهد. در اين چارچوب می توان چنين برداشت کرد که شخصيت دوم راز جاودانگی را دريافته است. به همين دليل با نگاهی اميدوار به پيشباز آينده يی می رود, که هر گز آن را به چشم نخواهد ديد
" پرنده مردنی ست " بی شباهت به داستان شام آخر و عروج (پرواز) مسيح نيست. با اين تفاوت که از يهودا و ديگر حواريون خبری نيست، و اگر هست، آنها را در درون شاعر بايد جست و جو کرد.

-------
در شعرهای دهه های سی و چهل ، از شاعران برجسته ی آن دوران ، شب اغلب حالتی نمادين دارد، و اختناق و خفقان سياسی اجتماعی را تداعی می کند. اما در شعر مورد اشاره ی فروغ چنين نيست . شب يادآور همان شام آخر است ، که شاعر آن را مانند جسمی صيقلی و لغزنده لمس می کند:
به ايوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشيده ی شب می کشم
لغزش انگشتان بر پوست کشيده ی شب ، از تجربه ی آبستنی مايه می گيرد. گرهی ترين جای شعر همين جاست. گويی فروغ منتظر نوزادی است که به گمان من جز مرگ نمی توان نامی بر او نهاد.

جلال سرفراز



گفتی کلیله بود؟

گفتی کلیله بود؟


گفتی کلیله بود؟

*

گفتی کلیله بود؟ / و یا دمنه؟ /

...

آن کو که از تو گفت و تو از او؟
و مرغ؟ / گفتی که بود / آنکه شباهنگ بر سرِ شاخی
نشسته بود

و دیده بود : بوزینگانِ ریز و درشتی که آمدند
گردِ کرمکِ شبتاب
و گفته بود آنچه که باید گفت

گفتی که از اریکة پنهان خود فرود آمد
بر او چه رفت و حکایت چه بود، بماند

و دیده بود / کلیله، / و یا دمنه / بالای بامِ جهان را
که سرد بود؟

گفتی که سرد بود و به سردی گذشت.
با آن که مرغ گفته بود از آتش؟

من مانده‌ام به کرمکِ شبتاب هم امید توان بست؟
سوسو که می‌زند
و یا به این سو و آن سو که می زند


------------
از دفتر واهمه ی مَد



در آبیِ کاشی

در آبیِ کاشی


در آبیِ کاشی

*
و آن سوار آبی
در حوض کاشی غرق شد
...
کسی بود
که در قاب عکس قديمی جايی برای خود می جست
کسی بود که تاريخ را در کشو پنهان می کرد
وقتی سوار آبی در حوض کاشی غرق شد


در آن حصارِ توریِ کوچک
هزار سار جوان بی ملاحظه پرسيدند :
پس آن سوار آبی کو؟
از آبیِ کاشی برخاست سوار
و تور از بالکهاشان برچيد


وقتی نگاههای ملس در شراب غلتيدند
و رقص آغاز شد بر چمن سوخته
زنان گريان جامه های سياه دريدند
و هيچ کس ماهیِ قرمز را در پاشويه ی حوض نديد
و سوار آبی را در کاشی


کسی بود که دشنه را دوست نمی داشت
کسی بود که با شناسنامه ی خود عکس می گرفت
وقتی زنان
تاريخ روز و ماه هزيمت را
از سايه يی گذرا پرسيدند

و آن سوار آبی در حوض کاشی غرق شد

٤ مه ٩٥

چشمان قربانی

چشمان قربانی

چشمان قربانی
شعری از کاظم کردوانی

در سالروز جان باختن ندا برای ندا و ندا ها ، سهراب و سهراب ها



دو چشم قربانی
تلخ
مات
خیره ماندند
به آسمان
ژولیده
از خون سیاوش
تب دار زمین گلگون

لرزیدن گرفت
قمری خونین گلو
به کلاغ
سجده برد
کلاغ صیحه زد
کفتر چاهی
دانه فروهِشت
جغد شکسته پای
درویرانة کاخ
پناه گرفت
با بی فروغان چشمان
لرزان

٣٠ خرداد
--------------
می گویند پریرو تاب مستوری ندارد. . کاظم کردوانی هم گاهی به ضرورت شعری می نویسد، و ناگزیر در اختیار دوستان می گذارد. کاظم همیشه می گوید نسل ما ( نسل او و من ) نسلی ست که همیشه با شعر سر و کار داشته، و در واقع نسل شعر است. با شعرهای بزرگانی چون شاملو و اخوان و فروغ و نیما پا به عرصه گذاشته، و هنوز کم و بیش در همین حال و هواست. این بار در سالروز جان باختن ندا و سهراب و دیگر پیشاهنگان جنبش اخیر در ایران کاظم زبان به شعر گشوده، و چه تلخ ...

جلال سرفراز
 
 
 

در دوردست ها


در دوردست ها

در دوردست ها
شعری از فلورا

عاشق تو شدن
مثل نگاه کردن ست به ماه
از پشت بام خانه ای در خیابان نادری
عاشق تو شدن
مثل پا برهنه شدن ست
در جویبار خیابان پهلوی
مثل خُنکی رختخواب
زیر پشه بندی در لواسان
مثل بستن چشم
زیر آبِ حوض کوچکی
در خیابان شهباز
مثل دزدانه نگاه کردن پسر همسایه
از بالای دیوار حیاطی در گرگان
مثل شکستن گردوست
پشت باغی در میگون
مثل هُل دادن ماشین
در کوچه پس کوچه های برفی امامزاده قاسم
مثل غلطیدن ست در خواب
در ساحل خزر
مثل بوی بهار نارنجی در بندر عباس
کمپوت گوجه ای در سیر جان
تگرگی در یزد
آوازفاخته ای در کویر

عاشق تو بودن
شکل بته های خار چهارشنبه سوری ست
شکل تربچه های قرمز بازار بهجت آباد
پالوده های گردِ کرمان
دانه های گلپری انار ساوه
یخ در بهشت و شربت بید مشکِ پارک شهر
لبوی داغ میدان ٢٤ اسفند

عاشق تو بودن
شکل کودکی ست
شکل سادگی
شکل خوراکی ها
شکل همه ی بازی ها

عاشق تو بودن
شکل سرخوشی ست
شکل جوانی
شکل بی خیالی

عاشق تو بودن
شکل همه ی خو بی ها
شکل زیبای زندگی ست

عاشق تو شدن دخلی به پیری ندارد

*
مدتها بود که شعری این چنین ملموس و این چنین تاثیرگزار نخوانده بودم. مثل همه ی شعرهای فلورا از زندگی مایه می گیرد، و خاطره های دور را امروزی می کند. نگاه کنید: آیا خودتان را همراه با فلورا در تهران دیروز نمی بینید؟ آیا سایه ی آن روزهای شیرین را بالای سرتان حس نمی کنید؟ چه حسرت زیبایی در این شعر نهفته است، و چه گستره یی دارد عشق
درود بر تو فلورا

جلال سرفراز

آغاز

آغاز


آغاز


کاهنده نیست باد، پذیرنده است
تا این کلام در هدار قاب قدیمی   مرئی شود
مخفی شدن بری شدن از جعبه ای ست که خالی است
و رسم باز گرفتن
تنها پریدن است

من می پریدم اگر نه
سنجاقکی کنار صخره مرا می یافت
و کودکی به حیله مرا می شناخت
و خنده بود که عرفان می شد

 عرفان یک پرنده درخت است
و مادرم سحرگاه
تاج خروس مشتعلی را عرفان می داند
و از بری شدن
پر می شود که ساده تر از باران   گیاه را بشناسد

 کاهنده نیست باد، پذیرنده است
در جعبه ای که راز قدیم است
تندیس من به خواب فرو رفته است
تندیس من ستاره ی دنباله دار نیست
و دار نیست

 تندیس من چنان سبک است که سنجاقی
از یک ستاره او را آوی
خت
تا که ماه شما شد
و در گیاه و باران
تکثیر شد  نگاه شما شد

 شاغول ها، به هیأت باران
از روی تاقنماها و گچبری ها می ریزند
و خوابنما می شوند امامان

 اینجا اگر درخت بکارید باران خواهد آمد
اینجا اگر ستاره بچینید می گذرید
و خار خار راه

جلال سرفراز