Mittwoch, 18. April 2012

هیچ

هیچ


هیچ

*

هیچ یعنی هیچ
...
یعنی بُتریِ خالی

میزِ تنها

سندلی های معلق

پاسبان هایی که بیکارند


هیچ

یعنی جمعه یی

یک‌شنبه یی

جایی

در هزار و چارسد یا نُهسد و چندی


شاعری روی برانکاری

در سرِ این پیچ

یا آن پیچ

------
از دفتر واهمة مّد

زیرِ صفر

زیرِ صفر


زیرِ صفر

به فاروق امیری
*
...

با کفنی که می‌روم به نام صدایم نمی‌کنند

و فصل های موذی

نام هایی را در جاهایی از فراموشی پنهان کرده‌اند

و پشتِ پنجره هایی که هست

جهانِ شما سرد است


تردید کن

چراغ به دست که می آیی/ تردید کن


در زیر صفر فوارة چشم‌های منفجر است

و بوسه های منجمد وآسمانِ خسته و مهتابِ یخ

و بسته بندی های انسانی

کنسروهایی از هوش و گوش


کاکتوس ها با بالاپوش های سیاه

و سنگ‌های ایستاده است و نام ها و تاریخ ها

در زیرِ صفر

*
از دفتر واهمة مَد

حروف مختلف

حروف مختلف


ما واسه صداهای کاملا مشابه، حروف مختلف داریم

واسه این صدا ۲ تا حرف داریم: ت، ط
واسه این ۲ تا: هـ، ح
واسه این ۲ تا: ق، غ
واسه این ۲ تا: ء، ع
... 

واسه این ۳ تا: ث، س، ص
و واسه این ۴ تا: ز، ذ، ض، ظ

این یعنی:
«شیشه» رو نمی‌شه غلط نوشت
«دوغ» رو می‌شه ۱ جور غلط نوشت
«غلط» رو می‌شه ۳ جور غلط نوشت
«دست» رو می‌شه ۵ جور غلط نوشت
«اینترنت» رو می‌شه ۷ جور غلط نوشت
«سزاوار» رو می‌شه ۱۱ جور غلط نوشت
«زلزله» رو می‌شه ۱۵ جور غلط نوشت
«ستیز» رو می‌شه ۲۳ جور غلط نوشت
«احتذار» رو می‌شه ۳۱ جور غلط نوشت
«استحقاق» رو می‌شه ۹۵ جور غلط نوشت
و «اهتزاز» رو می‌شه ۱۲۷ جور غلط نوشت!

واغئن چتوری شد که ماحا طونصطیم دیکطه یاد بگیریم!؟



Masoud Hefazi

خسته شده الاغم

خسته شده الاغم


نه ساحلم نه دريام

نه جنگلم

نه تنهام

نه شب نه شبچراغم

نه باغم

با اين پاهای چلاقم

می رم به جايی برسم

خسته شده الاغم

*
-------
قسمتی از یک شعر بسیار قدیمی

شعری از اریش فرید

شعری از اریش فرید


شعری از اریش فرید

*
...
یه چیزایی می تونه خنده دار باشه

مثلن بوسیدنِ تلفن

وقتی که تو زنگ می زنی

از اون خنده دارتر،

یا غم انگیزتر

وقتیه که بجای تو تلفن رُ ببوسم

*

برگردان به فارسی: جلال سرفراز

دروغ سیزده؟ یا دروغ اول آوریل؟

دروغ سیزده؟ یا دروغ اول آوریل؟



دروغ سیزده؟ یا دروغ اول آوریل؟

*
نه. این دروغ سیزده نیست.
... امروز در برلین برف می بارد. باران بود و تگرگ. حالا برف، و در این میان گاهی نیز آفتاب رخ می نماید. من فکر می کنم که پیش، و بیش از همه، ایرانی هایی که خود را برای شرکت در مراسم سیزدهبدر آماده کرده اند، نگرانند. امیدوارم، خلاف پیش بینی هواشناسان، تا فردا هوا بهتر شود، تا باز هم شاهد جست و خیزها و شور و هیجان ها باشیم.
اما حالا که صحبت از دروغ سیزده شد، بد نیست یادآور شوم که آلمانی ها هم روز اول آپریل، یعنی همان سیزده بدر ما، دروغی سرِ هم می کنند.
تصور می کنم که ریشة این دروغ ها را باید در یک جا یافت، که در درازای زمان در اینجا و آنجا به شکلی مستقل جا افتاده است. این ریشه در کجای تاریخ یا فرهنگ و سنت های ایرانی و آلمانی ست، من بی خبرم. امیدوارم دوستانی که در این زمینه می دانند، ما را بی خبر نگذارند.


من

من


من

انسانی بهاری ام
...
می خندم

تا بگریم

می گریم

تا بخندم

در حضور

در حضور


در حضور

*

حرفی ست بر زبان
...
که تف نمی کنی ش

و مثل اسکناسی نارایج در خود تا می شوی

تا می شوی

دوتا و سه تا می شوی

در فاصلة دست و فنجان

*

موشی بزرگ در کارِ آسمان

و هنوز

باقی ست جهان

چیزی هنوز هست در تهِ فنجان

تلخِ حقیقتی در واژه یی

و گوزِ مرده یی

بر سندلی

در باران

*

مرگ از دو چشمِ باز آغاز می کند

در قهوه یی، که سرد

و در میان همه

در مِه

هنگامِ طردِ آدمی از خود

و در حضور تسمه های تو را باز می کند

*

حرفی ست بر زبان ...

------------------------------------
از دفترِ « تامل هایی در فاصلة دست و فنجان»
که برای انتشار آماده می شود

دیوانه در سکوت

دیوانه در سکوت


دیوانه در سکوت

*
...
هربار ثانیه تا می پرد

دستی ست می دود دنبال وقت

وقت از هزار جانب

ویراژ می دهد

دست از هزار دست می شکند

و وقت روی دست که می ماند

دیوانه

در سکوت می گذرد

کامل

دخترم کاری کن

دخترم کاری کن





دخترم کاری کن

پرده ها را به کناری بزن و حرف بزن
...
...

فکر خوشبختی در خانة ما هست هنوز

*

----
پاره یی از یک شعر

بُزَک

بُزَک


بُزَک بُزَک کجایی؟
نکنه به فکر مایی !
 
 بُزَک نمیر باهار می آد
کُمبُزه با خیار می آد

سخن بگو

سخن بگو



سخن بگو

که سخن گفتن تو کشفِ مُدامِ توست


روز زن

روز زن






روز زن
روز عشق
روز زیبایی
... روز زندگی
روز آزادی را
به همة زنان میهنم شادباش می گویم

تنها

تنها



آن که می داند تنها می خواند

وان که می خواند
...
تنها می ماند


جای شعر

جای شعر


جای شعر در سایه روشن است. در روشنا سایه یی از خود بجا می گذارد. در تیرگی وسوسة روشناست. تیرگی و نور همیشه هست. شعر هم.



Dienstag, 17. April 2012

گفت من

گفت من



سنگ گفت من

پرنده گفت من
...
کودک گفت من


این چاه ویل , آه

این چاه ویل , آه



این چاه ویل , آه
کرور کرور واژه در آن می ریزند
و پر نمی شود
...
یک نیم جمله است فقت
آغاز کرده اند و تمامش نمی کنیم

این چاه ویل , آه
هنوز هم
دو قرن و اندی دیگر در راهیم

23 سپتامبر 2011

برف کاج

برف کاج



کلاغِ مرده روی هرة ویران


و برف و کاج
...

هان ناصری ! هوای کجا داری؟

با برف کاج کجا می روی؟


دوان می آید کودک با فرفره هایش

خورشید می شود

و تاج عاج

که باران


*
از دفتر با همة ابرهای ممکن

طبیعت نیمه جان

طبیعت نیمه جان



طبیعت نیمه جان

شعری از زنده یاد سیاوش کسرایی
... از کتاب خون سیاوش


ماه، غمناک
راه، نمناک
ماهی قرمز افتاده بر خاک


پرتابمان به درون بود

پرتابمان به درون بود



پرتابمان به درون بود

نازکه یی وهم بود و تماشا به آب
...

بارویی از جمال

باریده بود بر آب و در آب فرو رفته بود

در تنگنایِ ماندن و برچیدنِ

الیاف بی شمار از تن


رازی نبود و، برمَلاش ندیدیم

*
از دفتر «صبح از روزنه» تابستان

ديدار

ديدار



ديدار

*
...
عجيب نيست؟ خواب نمی بينم ؟
شما ؟
شما که خواب نمی بينيد؟

اجزاء داستان همه آماده است؟
از صبح / از کليد
از در، که باز شد
در انتهای چاه به باغ قديم؟
از پله يی
که از حکايتها بالا می رفت؟
و من
ميان اين همه در جست و جوی شما بودم
بيدار، حی و حاضر

و دستهای شما هم
به جست و جوی کسی بود مثل من؟
که خواب نيست
که سالهاست
سالهاست خواب نمی بيند

اجزاء داستان همه گرد آمدند
باران / درخت / پرنده
زن / شاهزاده / قصر
ديوی
که شيشة عمرش به سنگ خورد

و يک خيابان
و کافه يی / در انتهای دنج درختان

زمان/ همين الان
مکان /همان آنجا
و تشنه يی که چشمه يی را می يافت
و جشمه يی
که تشنه يی را می جست
اما...
کجاست آن جوانکِ سرتق؟
که در کنار اناری
به انتظار شما ايستاده بود؟

عجيب نيست؟ خواب نمی بينم؟
شما کجا بوديد؟
شما که خواب نمی بينيد؟

22 فوريه 2006

*
طرح از جلال سرفراز

هزار و یکمین

هزار و یکمین



در محاصرة هزار تابلو

هزار و یکمین شده ام
...
سکوت موزه تماشایی ست


من خواب مانده ام

من خواب مانده ام



من خواب مانده ام
خدای من
همه رفته اند
... و بانگ دف دف باد است روی شیروانی آن دست

در دشت واژگون چه صداهایی ست
من خواب مانده ام
خدای من همه رفته اند

علف نمی شکند

علف نمی شکند



علف نمی شکند در باد

درخت می شکند
...
(رای گفت)

که رایت است و روایت

من می گویم

*

طرح از جلال سرفراز

وافور

وافور



وافور مرا چرا شکستی ربی؟
 
آن «بست» بر آن دگر نبستی ربی

من بستی ام و تو می کنی بی بستی

گو این که تو هم خمار هستی ربی


دو سه سال پیش در ایران شاهد دستگیری چند نفر معتاد بخت برگشته بودم. فکر کردم اگر خیام در چنین دوره یی زندگی می کرد حتمن در برخی از رباعیاتش تجدید نظر می کرد. البته هدایت در کتاب رباعیات خیام اصل رباعی را منسوب به خیام دانسته است، و نه از خودِ او.






در التهاب درد - از سایه

در التهاب درد - از سایه







خانم هیدا میراسکندری شعر زیبایی از سایه فرستاده استَ که مثل همة شعرهای این بزرگمرد از دل بر می آید و بر دل می نشیند

 









سایه
... -----

هرشب ،

در رأس ساعت دلتنگی

این جا ،

صدای پای تو می آید

یک سایه ،

مست و عاشق و بی پروا

تن را به قاب پنجره می ساید

تاریک تر ز وهم من است اینجا

صحن حیاط و عرض کم کوچه

اما ،

برای دیدنت ای امید

نقبی به راه شب زده می باید

گفتم سفر کنم به درازای

تاریخ آشنا شدنم با تو

اما مسیر در نظرم گاهی

تاریک و تنگ و غم زده می آید

ای سایه ،

ای شفاعت شبهایم

پیش خدا

ز هق هق دلتنگی

وقتی سپیده می زند اینجایی‌‌؟

یک گوشه در کمین شبم هستی ؟

آشفته ای برای نفس هایم

در التهاب درد و تبم هستی

حکایت شمع و بچه های شابدلظیم

حکایت شمع و بچه های شابدلظیم



اندر حکایت شمع و بچه های شاه عبدالعظیم

می گویند حرف حرف می آورد. پس از نقل گویش اصفهانی ها : یک جمله با بیست فعل، یکی از دوستان از شاه عبدالعظیمی ها مثالی آورد. حالا ببینیم یکی از بچه های شاه عبدالعظیم، و بقول خودش شابدول، چه نوشته است
 
Reza Jaberansari

کسی که شباهنگام بدر می کوبد برای خوردن سیراب و کله پاچه آمده است و برای عمویش که پاسبان بود و پنچر بود سپر ماشین عقبی وقتی خورد به در دکان ماست... بندی را باز کرد سر خیابان روشن با چراغ خاموش نذر می کرد چند عدد شمع را و ته جیب سوراخ من را با ا...نگشتانش می گرفت که بیشتر آب نچکد از رادیاتور ماشین لباسشویی که برنده شده بود توی مسابقه خوشبختی ......این بود که : ....... اون بیچاره تهرونی ها و شهرستونی های دور و نزدیک از همه جا رونده و از همه جا مونده دلشونو آویزون نذری میکردند و مثل جناب حاج اصغر آقا به پابوس حضرت عبدالعظیم می آمدند و برای اینکه نذرشان ادا شود چند شمع روشن می کردند در حرم حضرت عبدالعظیمشان . غافل از اینکه شمع لختی بیش نمی سوخت چون شمع دزدهای شاه عبدالعظیم با دزدیدن شمع هاشان آی چه می خندیدند به این بندگان خدا و ممنون بودند از آنان که سبب رزق و روزیشان می شدند .......................................................
و یه چیز دیگه اینکه  شابدلظیمی ها خودشون هیچ وقت شمع روشن نمی کردند...این رو بیشتر جهت اطلاع حاج اصغر آقا عرض کردم


من یک انسانم

من یک انسانم



دوست گرامی رضا کریمی شعربسیار زیبایی از غاده السمان فرستاده اند، که زبان حال میلیونها زن است. برگردان این شعر کاری ست از خودِ آقای کریمی یا دیگری؟ نمی دانم .
جالب است که سطرهای نخست شعر بی شباهت به شعر فروغ فرخ زاد نیست: ...اگر به خانة ما آمدی/ برای من ای مهربان چراغ بیاور/ و یک دریچه که از آن/ به ازدحام کوچة خوشبخت بنگرم

*
شعری از غاده السمان

... شاعری از سوریه
اگر به خانه‌ی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
می‌خواهم ... بدوزمش به سق
... اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !
صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم

کج دار و مریض یا کج دار ومريز؟

کج دار و مریض یا کج دار ومريز؟



کج دار و مریض یا کج دار ومريز؟

دوست عزیز من مسعود حفاظی در این زمینه توضیحی نوشته است که خلاصه یی از آن را نقل می کنم:

اصطلاح «کج دار و مریز» گاهی به اشتباه به صورت «کج دار و مریض» به کار می رود. کسانی آن رابا مریضی مرتبط می دانند. این اصطلاح در اصل کج دار و مریز است. به معنای اینکه ظرف را کج نگه دار و در عین حال مواظب باش که نریزد و نسبتی با مریضی ندارد.
... شاعر در این خصوص می گوید:

رفتــم بـه سـر تـربت شمس تبـریـــز / دیــدم دوهــــزار زنگیــــان خونــریـــز
هر یک به زبان حال با من می گفت / جامی که به دست توست کج دار و مریز



در آستانة سال

در آستانة سال


در آستانة سال

*

غم های بزرگ دل های بزرگ می خواهند، وشادی های بزرگ فکرهای بزرگ.
...
 
---------------------
طرح از جلال سرفراز






مردانگی - و مسلمانی

مردانگی - و مسلمانی



اندر حکایت مردانگی - و مسلمانی
دوست من حسین تاجبخش یادداشت جالبی فرستاده که به خواندنش می ارزد:
*
میگویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند برای بازاری ها پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به این کار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّرالدین شاه و مادر مرحوم دکتر امینی رسید، به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام ...که می خواهی از بازار پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم. و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد.....

یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمی توانست مغازه اش را ببندد. روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت که متوجّه شد مغازه ای بسته است. ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است
آن مرد را نزد رضاشاه آوردند. شاه پرسید: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟ مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم امروز روز قتل مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست در این روز عرق بفروشم. شاه دستور تحقیق داد و دیدند که حقّ با عرق فروش ارمنی است. آنوقت رضا شاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت:
"در این مملکت یک مرد واقعی داریم آنهم خانم فخر الدوله است و یک مسلمان واقعی داریم آنهم قاراپط ارمنی است"







معنای خوشبختی

معنای خوشبختی



آقای حامد عباسی «داستانک» زیبایی را نقل کرده است . نمی دانم از نوشته های خود اوست ؟ یا دیگری آن را نوشته است


*

معنای خوشبختی

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.

* طرح از جلال سرفراز

 

 

یادداشت

یادداشت

پاسخهای جالب این دانش اموز باعث شد تا نمره صفر نگیرد. سوال ها و جوابها را بخوانید.
...
1) درکدام جنگ ناپلئون مرد؟
در اخرین جنگش

... 2) اعلامیه استقلال امریکا درکجا امضاشد؟
در پایین صفحه

3) چگونه می توانید یک تخم مرغ خام را به زمین بتنی بزنید بدون ان که ترک بردارد؟
زمین بتنی خیلی سخت است و ترک بر نمی دارد

4) علت اصلی طلاق چیست؟
ازدواج

5) علت اصلی عدم موفقیتها چیست؟
امتحانات

6) چه چیزهایی را هرگز نمی توان درصبحانه خورد؟
نهار و شام

7) چه چیزی شبیه به نیمی از یک سیب است؟
نیمه دیگر ان سیب

8) اگر یک سنگ قرمز را در دریا بیندازید چه خواهد شد؟
خیس خواهد شد

9) یک ادم چگونه ممکن است هشت روز نخوابد؟
مشکلی نیست شبها می خوابد

10) چگونه می توانید فیلی را با یک دست بلند کنید؟
شما امکان ندارد فیلی را پیدا کنیدکه یک دست داشته باشد

11) اگر در یک دست خود سه سیب و چهارپرتقال و در دست دیگر سه پرتقال و چهار سیب داشته باشید کلا چه خوهید داشت؟
دستهای خیلی بزرگ

12) اگر هشت نفر در ده ساعت یک دیوار را بسازند چهارنفر ان را درچند ساعت خواهند ساخت؟
هیچ چی چون دیوار قبلا ساخته شده




سلیب

سلیب




به سلیبی آویخته ام



که از آنِ من نیست






از جاي سنگ

از جاي سنگ


از جاي سنگ

اين سوي دره يي / وان سوي آسماني/ و سنگريزه يي /
كه بريزي/ در برفشيب
و بهمنی/ منی
...
از سمت سنگ غلتيده يي/ از سمت دره سدا را شنيده يي/
از سمت آب رواني/ و از دهان ِ باد وزان

سنگ از سكوت/ سكوت از سنگ/ و در سكوت سنگ رها مي شود/
سكوت مي شكند از سنگ/ و سنگ مي شكند از سكوت

آن سوي دره آبهاي روان است/ مهتابها ست/ تاكهاي جوان است
و تاب مي بندد دريا / بر سايه يي كه دوان است




از این کنار

از این کنار


از این کنار

*
...

از موج تلخ دریا

باید یرآمده باشی

تا

واژه های دریایی را بشناسی

ورنه از این کنار

موج پرده ی ابریشمی ست که می بینی


نه از دهان کوسه روان شو و زخم بزن

نه در نگاه مخمل «کولی»

به مرگ درآویز


با این همه

- که قصه ی کهنه است

از موج تلخ دریا باید برآمده باشی

تا

واژه های دریایی را بشناسی

*

نقاشی از جلال سرفراز

دشمنی

دشمنی


من دشمنی ندارم با هیج کس



و هیچ کس که نباشد



من دشمنی ندارم








مَد

مَد


مَد

دختر برفي بر شانة من نشسته / روبانش قرمز
در دستش زنگوله يی / در چشمش برقي
ماهِ نو بر پولك ماهي ها مي ماسد و مي پاسد
... دريا از قامت ما بالا مي آيد

( دختر برفي می پرسد: دريا ما را به كجا خواهد برد؟ )

شب خسته و سرشكسته برمي گردد/ روز مي آيد
با چشمان بسته
دختر برفي بر شانة من نشسته/ مرواريدَش را می جوید
مرواريدش را دريا برده/ شايد يك ماهي خورده
( با من مي گويد )
دختر برفي ماهي را مي خواند/ كوسه ماهي مي آيد

سرِ خيزابِ بلند از كولي ها خبري نيست/ از مرغابي ها
بال و پري نيست
مادياني كُره اش را گم كرده/ با شيهة محزونش
دريا را مي مويد

مرداد 68
از دفتر باران و شیروانی
طرح از جلال سرفراز

تیغ

تیغ


تیغ

*
تیغی برهنه یودم

زنگی بهانه کرد که بردارَدَم
تا متنِ سینه اش را
زخمی شدم

و ماه
ماهِ ماهور
از شانة برهنه ام آویخت
تا چاهتان نمود
با نیزه ها که مَکرِ شغادی
از زهرخند دشمن
سیراب کرده بود
تاتان بیفکند
و بپوساند
خونی که ریشه ریشه در تنتان بود
آیینتان و خرمنتان بود

تیغی برهنه بودم

زنگار بر تنم که بیالودند
آبی شدم
که از کفتان ریخت

----
از دفتر صبح از روزنه ... سال ۵۷
نقاشی از جلال سرفراز

زمهریر

 زمهریر

شعر زیبایی از فلورا شباویز

زمهریر

*
...
سال هاست که برف باریده است
و راه ها بسته
در انجماد خانه
و یخ بندان دل

مرد و پرنده
سال ها ست
قندیل های سکوت را
به نظاره نشسته اند
خانه تاریک است
سال هاست
هر دو
روزشماران ذرۀ آفتاب اند
در ظلمت


در قاب یخزدۀ پنجره
مرد و پرنده
با هم پیر می شوند
بیرون طوفانی ست


مرد بالاپوش کهنة عادت دیرینه را
از تن به در می کند
در را به زمهریرِ دل و خانه می بندد
برهنه
راه می کاود از میانةبرف
راهی می شود زیرِ باران یخ
تا بسپارد تن را آرام آرام
به نوازشِ گرمیِ آفتابی تازه دمیده
در زمینی دیگر

در انجماد خانه
در قاب یخزدۀ پنجره
تنها پرهیب پرنده ای ست
که بال هایش را
سال هاست چیده اند

3 فوریه 2011

--------
طرح از جلال سرفراز