در التهاب درد - از سایه
خانم هیدا میراسکندری شعر زیبایی از سایه فرستاده استَ که مثل همة شعرهای این بزرگمرد از دل بر می آید و بر دل می نشیند
سایه
... -----
هرشب ،
در رأس ساعت دلتنگی
این جا ،
صدای پای تو می آید
یک سایه ،
مست و عاشق و بی پروا
تن را به قاب پنجره می ساید
تاریک تر ز وهم من است اینجا
صحن حیاط و عرض کم کوچه
اما ،
برای دیدنت ای امید
نقبی به راه شب زده می باید
گفتم سفر کنم به درازای
تاریخ آشنا شدنم با تو
اما مسیر در نظرم گاهی
تاریک و تنگ و غم زده می آید
ای سایه ،
ای شفاعت شبهایم
پیش خدا
ز هق هق دلتنگی
وقتی سپیده می زند اینجایی؟
یک گوشه در کمین شبم هستی ؟
آشفته ای برای نفس هایم
در التهاب درد و تبم هستی
... -----
هرشب ،
در رأس ساعت دلتنگی
این جا ،
صدای پای تو می آید
یک سایه ،
مست و عاشق و بی پروا
تن را به قاب پنجره می ساید
تاریک تر ز وهم من است اینجا
صحن حیاط و عرض کم کوچه
اما ،
برای دیدنت ای امید
نقبی به راه شب زده می باید
گفتم سفر کنم به درازای
تاریخ آشنا شدنم با تو
اما مسیر در نظرم گاهی
تاریک و تنگ و غم زده می آید
ای سایه ،
ای شفاعت شبهایم
پیش خدا
ز هق هق دلتنگی
وقتی سپیده می زند اینجایی؟
یک گوشه در کمین شبم هستی ؟
آشفته ای برای نفس هایم
در التهاب درد و تبم هستی
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen