Donnerstag, 3. März 2011

پاییزِ ما


پاییزِ ما

...

افسانة افسانه ساز آمد بسازد
افسانه های تازه یی تا رنگ بازد
افسانه های کهنة دیرینة من

جوشید رنگِ تازه یی، چون سایه در نور
بربست بر من روزنِ همسایه از دور
همسایه شد آماجِ تلخِ کینة من

همسایه ای همسایه خورشیدت کجا شد؟
روزت کجا؟ روزانِ امیدت کجا شد؟
خون ریخت از چشم تو بر آیینة من

آیینه هامان در غباری سرد خفتند
افسانه های دیگری از درد گفتند
دردی که شد پیوندِ سرب و سینة من

افتاد زن، مرد از پی اش آنسوتر افتاد
افتادنی، افتادنِ برگی که در باد
پاییز شد، پاییز در سبزینة من

پاییز ما پاییز آخر نیست برخیز
پاییزها می پرورد توفانِ شبخیز
در برگ و بارِ خود نگر دُردینة من !

ای جانِ جانانه سحر با من نگفتی
کاینگونه بر خاک پریشانی درافتی

برخیز با من فکر فردایی دگر کن
فریاد را تا برنشانی بیشتر کن
زخمی بزن بر رخوتِ آدینة من


۲۷ آبان ۱۳۶۰
از کتاب باران و شیروانی

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen