Montag, 11. April 2011

پرده که می‌افتد


پرده که می‌افتد



پرده که می‌افتد

...

پرده که می‌افتد چشم چشم را نمی‌بیند

دست ها می‌بینند تنها دست‌ ها در دایره یی

به جست‌ و‌جو می چرخند


از خانه ی سیاه پروازِ خشکش را می آغازد اسب

بر شانه ی فرزین می ماند لَخت و گُشَن

پس کیش و مات پشت پرده ی افتاده


چون شهر در آتش سوزد دنیا در دستانت

دستانت بر چشمانت

دستی می‌بینی بازیچه ی دستی دیگر پشتِ

پرده ی افتاده


از دفتر واهمه ی مَد

نقاشی از جلال سرفراز
۵۰ در ۷۰
آکریل روی کاغذ

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen