Dienstag, 29. November 2011

جان زلالی

جان زلالی


جان زلالی
در بدرقة عمران صلاحی
...

يک تن بود از هزار و يک تنِ جادو
با او می شد
از تهِ چاهی به باغهای عَدَن رفت
با او می شد روايتِ ما را شنيد/ که رفتيم
با او می شد روایت او را شنيد
که ماند
رفت و نرفتش
ماند و نماندش/ روايت انسان بود

گفتمش آقا
صبر نکردی/ تا دو سه باری کنار هم بنشینيم
تلخ بپرسم/ شيرين جواب بگويی
واژه به واژه/ جرعه به جرعه / به ماجرا بنشينيم
عمران روی بادها به سفر رفت

پنجره وا بود
تخت سبک شد
عمران رو به آسمان شما رفت
در وسط ابر و آفتاب قدم زد
دست تکان داد
معلوم نيست از کجا به کجا رفت
آينه پر بود از حکايت عمران

جان زلالی
که از کف همگان رفت

تهران ـ 4 نوامبر 2006
*
چشم که به هم بزنی پنج سال می گذرد. همین یک ساعت پیش بود انگار. شنیدم که عمران هم رفته است. حسین منزوی رفته بود. عمران هم به دنبالش. آتش گرفتم. همیشه فکر می‌کردم روزی روزگاری دوباره یکدیگر را خواهیم دید. با حسین هیچ تماسی نداشتم. این در حالی بود که روزگاری درازشبگردان یک حال و هوا بودیم. تلخ بودِ... و تلخی اش پس از تیرباران برادرش حسن همیشه با من ماند، و هنوز هم هست. اگر می دیدمش می توانستم روزها و شبها شاهد بد خلقی هایش باشم ، و کمتر برنجم.با عمران اما اینطور نبود. نمی‌توانست باشد. او شادی هایش را با دوستانش تقسیم می کرد. یکی دو بار تلفنی با هم تماس گرفتیم. با ترس و دلهره در تدارک سفر به وطن بودم، که شنیدم عمران هم رفت. در تهران، روز و روزهایی را در پیاده روهای مرکزی شهر سپری می کردم.عمران بالبخندی شیرین روی شیشة در ورودی، یا ویترین برخی از کتابفروشی ها بود. چند روزی با هیچ‌ کس در تماس نبودم. نمی‌دانستم، و هنوز هم درست نمی‌دانم که چگونه مرد، و کجا به خاکش سپردند. شبح خوابگردی بودم، اینجا و آنجا به جستجوی زمان از دست رفته .... با عمرانَ و حسین در اینجا و آنجای خاطره هایم قدم می زدم. به کافه ی فِرما رسیدیم، در خیابان نادری آن سالها.میکده یی در فاصلة کافه فیروز و کافة نادری. سه نفر بودیم. حسین منزویَ ،عمران صلاحی، و من. عمران افسر وظیفه بود. تا آن زمان به مسکرات لب نزده بود. گفتیم و خندیدیم، و با هم پیکی زدیم. از چهرة من طرحی کشیدَ که تا مدتها داشتمش.
حالا عمران طرحی ست نازدودنی در ذهن من. گاهی به یادش می افتم. به یاد همان بچة جوادیه، و سوتهای قطار … نمی‌خواهم گریه کنم. نه. می‌خواهم بخندم. رفت و نرفتش، ماند و نماندش حکایت انسان است

جلال سرفراز
برلین. ۵ اکتبر ۲۰۱۱


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen