Dienstag, 29. November 2011

جنینی که نباید به جنگ برود

جنینی که نباید به جنگ برود



جنینی که نباید به جنگ برود
نگاهی در شعر «سقط» گراناز موسوی
سقط
سقط و سقوط
جنین و دارالمجانین
دار دار شایعه و میان دایره جان های مجانی
به عقل جن هم نمی رسد
جنینی که در جان جهان جم می خورد
به جنگ خواهد رفت ...
پریا باز گریه کردند و پریروز شد

در بیرونی همین اندرون
سرزمینی لات به لواط تاریخ رفت وباجی های هژده چرخ
به امر و نهی علف
و من هنوز نمک به نمک لوطم

تنبوری در تنم
تنه می زند به تمامم:
- بخوان!
اما یک تنه به تیمم این خاک مشغولم
آن روز هم که از دنده ی چپ آدم
زن می شدم
تا هر روز آدم نشدم
من خودم را در تنم اعتراف کرده ام
این تیمم قضایم است و تا هنوز تمام نمی شود
از مصادیق عجم فی المجلس
هفت دوره ی دیگر از عده ام باقی ست و
صیغه ام به این باد ها باطل نخواهد شد

امشب این همه دل را که سرریز می کند
بنا دارم به خزر بزنم
از اختراع اندامم به زنای این ویرانه بروم که در محاصره ی دسته های زنجیری ست
چه هجوی در نشانه های خورشید است
پریا باز سینه می زنند

جنینی که در جان جهان جم می خورد:
جا به جا جمجمه
رگ به رگ مرگ
چرخ به چرخ سربازی که تا ابد به بازی جانش سرگرم خواهد بود و جانش در بازی دستش با چرخ داد خواهد زد و باز جان به جان جنگ و سر به سر سنگ و میدان به میدان دار و در به در گذر به گذر بنگ و نسلی منگ....
و این جلق تا ابد دست گرمی ندارد
پریا هنوز گشت می دهند و خاطرشان تخت است
که فصلی کلان در حافظه ی بی اجازه مان پاییز می شود
تاق و جفت
هق هق در آستینم به شب می کشد و می دانم
از شمشک تا همین شمشاد رو به رو
شمران در انتظار شعبده پیر می شود و
خوابی تلخ
جزایر معدوم مرا به لعنت آباد می برد:
صدای تیر آهن پشت تیر آهن
جهنم از دالان روبه رو به زیر هشت می رسد
تا منش را در تنش اعتراف کند
از مصادیق عجم بس که صیغه ی بادیم و فی المجلس
چند دوره ی دیگر از عده مان باقی ست
رای پوچمان از قحط سال تقویم نمی گذرد
تا از حلال این دستار به متعه ی دستبند دیگری برویم
و صدای تیر آهن پشت پیراهن
هنوز از دنده ی چپ آدم برف می بارد و
چند قرص دیگر از این جنون باقی ست
تمام دوا های این خسته خانه درد می کند و
حافظه ی قومی قاب ها بر عکس است
پشت چشم بندم
عزای جیحون و بخار رگ های گرگر م
هی از بخارا دق می کند
نه! من این جنین را به جنگ نمی فرستم
از زهدان به زاهدان این گربه ی تصادفی
که تاریخ در تدریج نفس هاش تاریک می شود
توبه نمی کنم
از مصدق تا ناصر خسرو کلاغ پر می روم
در سفر نامه ام می نویسم قیمت داروی سقط چه قدر ری کرده
می نویسم جام جم دروغ می گوید
تهران کابلی ست که هیچ اناری به بالینش نمی رود
و صدای تیر آهن پشت پیراهن
می نویسم همیشه آدم ها از دنده ی چپ شوک می شوند
چرا پریا از گریه نمی میرند
هنوز پریروز است...
گراناز موسوی/تهران/ ۱۳۸۳

هماهنگی آوایی واژگان در شعر«سقط» گراناز موسوی جدا ازتنین گوشنواز الفبایی, از نگاه تلخ شاعر در پدیده های پیرامونی پرده برمی گیرد :
سقط و سقوط/ جنین و دارالمجانین/ لوت و لواط/ ... هنگام که «سرزمین لات» به «لواط تاریخ» می رود, و شاعر «نمک به نمک لوط» است. چه پیوندی است میان سقط و سقوط؟ جنین و دارالمجانین؟ میان لوت و لوات و لات؟ برخی از این واژه ها, چون لوت و نمک, را تنها در متن ها و روایتهای «عهد عتیق» می توان یافت, لات و لواط هنگامی ملموستر می شوند, که از جمله پای صحبت زندانیان از بندرسته بنشینیم.
اینها تنها بازی شگرف آواها نیست, بل چشم اندازی ست بر ستوهی کمرشکن, فریادی ست به اعتراض, در هنگامه یی که ارواح هزارساله سر از خاک برداشته اند, و کار«جنین» به دارالمجانین می کشد.
سخن از جنینی ست که نباید به جنگ برود. نباید سقط و سقط شود. سقط یعنی سقوط.

«به عقل جن هم نمی رسد
جنینی که در جان جهان جم می خورد
به جنگ خواهد رفت ...»
«نه/ من این جنین را به جنگ نمی فرستم»

جایگاه این جنین در زهدان نسلی ست عصیانی, نسلی سرتق, که می داند چه در بطن می پرورد, می خواهند به زانویش دربیاورند ,و در نمی آید, به سقوط تن درنمی دهد.
در هر جمله و فرازی از این شعر می توان درنگ کرد :

«پریا باز گریه کردن و پریروز شد»

اشاره ی گراناز به «پریا»ی شاملوست. شاملو در این منظومه ی به یاد ماندنی دری به باغ سبز می گشاید, انقلاب, و آزادی را نوید می دهد :

«الان غلوما واستادن/ که مشعلارو وردارن/ بزنن به جون شب/ ظلمتو داغونش کنن/ عموزنجیربافو پالون بزنن/ وارد میدونش کنن...»

و حالا پس از برخاستن«غلامان» پریا هنوز هم در حال گریستن اند. طنزی تلخ, دردی آشکار. نسلی که از کودکی با پریای شاملو زندگی می کرد, حالا به گونه یی دیگر در آن می نگرد: تردید در دیدگاه ها و «ارزش» هایی که نسل پیشین به آنها باور داشت.
اشاره به «پریا» چند بار در شعر «سقط» تکرار می شود, و در جمله ی پایانی به پرسشی هراس انگیز بدل می شود:

«چرا پریا از گریه نمی میرند؟
هنوز پریروز است»

تکیه ی حزن انگیز گراناز بر پریروز, با توجه به متن شعر, پیش, و بیش از آن که نومید کننده باشد, گله آمیز و ملامتبار است. گوشه ی حرفش متوجه نسلی ست از روشنفکران, که سه دهه و اندی پیش, سر از پا نشناخته, به پیشباز آینده ی تاریکی رفت.
.شعر گراناز یک بیانیه ی سیاسی نیست, اعلام حضورانسانی ست, که از اندرون به بیرون درآمده, دل به «خزر» زده, و «پابرهنه تا صبح» می دود. نه! رای بازگشتنش نیست. می داند «باجی های هیجده جرخ» تنش را به اعتراف وامی دارند, گذارش به جهنم «زیر هشت» می افتد, یا چون بسیارانی ممکن است کارش به «لعنت آباد» بکشد, اما جانش در هوای دیگری ست, به«سرنوشت محتوم» تن در نمی دهد, و زیر چشم بند چیزهایی را مرور می کند, که دهان از شنیدنش باز می ماند:

«از مصادیق عجم بس که صیغه ی بادیم و فی المجلس
چند دوره ی دیگر از عده مان باقی ست
رای پوچمان از قحطسال تقویم نمی گذرد
تا از حلال این دستار به متعه ی دستبند دیگری برویم»

«جا به جا جمجمه
رگ به رگ مرگ
چرخ به چرخ سربازی که تا ابد به بازی جانش سرگرم خواهد بود و جانش در بازی دستش با چرخ داد خواهد زد و باز جان به جان جنگ سر به سر سنگ و میدان به میدان دار و در به در گذر به گذر بنگ و نسلی منگ
و این جلق تا ابد دست گرمی ندارد
پریا هنوز گشت می دهند و خاطرشان تخت است
که فصلی کلان در حافظه ی بی اجازه مان پاییز می شود
... »
«هنوز از دنده ی چپ آدم برف می بارد و چند قرص دیگر از این جنون باقی ست»
...
جنونی زنانه گرهی ترین برآمد شعر است. در هر فرازی از این شعر نشانه هایی هول انگیز از دغدغه های ذهنی شاعررا می بینیم, بخشی بر محور مسائل فردی شکل می گیرند, و «چون نیک بنگری» همگان در آن سهمی دارند, و بخشی چشم اندازی ست بر زندگی«نسلی منگ» که جنگ را پشت سر نهاده, با چرخ بازیگر درافتاده, و چشم اندازی بر آینده نمی بیند, در بدر و گذر به گذر در کار بنگ و افیون است. چنین ویژگی هایی گراناز را از سویی, به دلیل توجه به شرایط اجتماعی, به دیدگاه های نیما و ادامه دهندگانش نزدیک می سازد, و از دیگرسو از برخی شاعران همنسلش, که جهان را به گونه یی رمانتیک و انتزاعی می نگرند, متمایز می سازد. این در حالی ست که از دیدگاه ارزشهای هنری از نسل پیشین فاصله گرفته است, و نگاه و زبان ویژه ی خود را دارد. این امتیاز بزرگی برای یک شاعر است.
«سقط» در اغلب جمله ها و فرازها بر اساس تداعی معانی شکل گرفته است. می توان به جستجوی «قیمت داروی سقط», در «کلاغ پر»ی از مصدق به ناصر خسرو, سری هم به سفرنامه ی ناصرخسرو زد, و یا از زهدان به زاهدان, از تیرآهن به پیراهن, و از بخار به بخارا رسید. از جمله چنین شگردهایی در حوزه ی «شعر زبان» انجام می شود, شیوه یی که در این سالها گاهی به شکلی افراتی بکار می رود, و شعر را در قسمت هایی پیچیده و نامفهوم می سازد.

*
دشواری زن بودن
پیش از «سقط» و دیگر شعرهای تازه ی گراناز موسوی, دو کتاب « آوازهای زن بی اجازه» (شامل دو دفتر) و «پابرهنه تا صبح» از او منتشر شد. در این هر سه دفتر(اولی: «در فاصله ی دو جیغ») نگاهی نو, و زبانی تازه جلوه گر است. ذهن جوان گراناز کمتر درگیر فلسفه و سیاست, و بیشتر درگیرزندگی روزمره, و دشواری زن بودن در جامعه ی «اسلامی» است.
در کارهای گراناز اجزاء شعرها را که به هم بپیوندی می بینی که اغلب بر همین محور شکل گرفته اند. در برابر این دشواری دو راه وجود دارد. پذیرفتن یا نپذیرفتن. گراناز راه دوم را انتخاب کرده است. در این چارچوب می بینیم که زبان اعتراض از ژرفای وجود او بر می خیزد: و به شعرش جلوه یی ملموس می دهد.

«حتا (اگر) تمام ابرهای جهان را بر تن کنم
باز ردایی بر دوشم می افکنند
تا برهنه نباشم»
(از شعر«حرفهای روپوش سرمه یی»)

«کاش به ما کسی گفته بود که ماه
پشت درهای بسته می میرد
مرگ می آید
و فردا دنباله ی خواب دیشب است...»
(از شعر «نامه به مردی که نمی شناسم»)

«به کوچه باید رفت
این همه آسمان در پنجره جا نمی شود»
(از شعر«حرفهای روپوش سرمه یی»)

در اینجا به گمان من اشاره ی گراناز به شعر فروغ است:
«سهم من آسمانی ست که آویختن پرده یی آن را از من می گیرد»
از شعر «تولدی دیگر»
فروغ از پشت پنجره می دید, و گراناز می خواهد به کوچه بیاید. تفاوت اساسی در تاثیر فراگیرتر شعر فروغ, با آن زبان ساده و ملموس است. این به گونه گونی ویژگی های زبانی فروغ و گراناز بر می گردد.
در دفترهای مورد اشاره شعرهایی هستند که با جزء جزئشان می توان پیوندی حسی, و ذهنی برقرار ساخت. اما
مجموعه ی اجزاء , اگرچه در فضایی همگون شکل گرفته اند, آنچنان که باید, با یکدیگر چفت و بست استواری ندارند. به سازهایی می مانند که هرکدام از آنها همزمان در زیر یک سقف, اما با نت جداگانه یی نواخته می شوند. در چنین شعرهایی باید بر اجزاء تکیه کرد, و کوشید تا هر سازی را به تنهایی شنید. کافی ست بخوانیم: «آسمان کفاف این همه تنهایی را نمی دهد», و در ذهنیت خود رها شویم. درست مثل این که بیتی از حافظ خوانده باشیم, و یا جمله هایی دستچین شده از نیما و شاملو و سپهری و فروغ. از این زاویه که ببینیم, شعر گراناز سرشار از لحظه ها و تصویرهای درخشان است. در هر کدام از شعرهای گراناز موسوی جای گردشهای ذهن و زبان بسیار است.
این یادداشت را با تصویری هشدار دهنده از شعر « عریضه - پابرهنه تا صبح» به پایان می برم:

«... همیشه آن که بیگدار به آب می زند/ مشق هایش را ته اقیانوس می نویسد...»

برلین – جلال سرفراز
------------------------
نقاشی از جلال سرفراز

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen