Montag, 20. Juni 2011

بر سكویی ابری

بر سكویی ابری

بر سكویی ابری

آن راز ازلي ابدي را در بنارس مي جستند. و در بنارس مي جويند.
من در بنارس نبودم هرگز . حتي نامش را هم نشنيده بودم . اگرچه لفظ ِ رسيدن را در خود دارد . و بنا را . گويي به بنا مي رسند در بنارس .
بودا را گفته اند كه در بنارس بود . من او را اما در قطاري ملاقات كردم ، نه در فاصله ی مريخ و ارانوس . در فاصله ی ناکجایی به ناکجایی دیگر . موهاي پرپشتي داشت . كمي لاغر و خميده . قدبلندتر از من . گفت از بنارس آمده – و من نمي دانستم بنارس كجاست؟
شاعران آخرين سده ی زمين هم از بنارس گفته اند. و من از زمانی گمشده ام شايد ، از پس ِ زمين لرزه يي كه همه جا را زير و رو كرده است .

بودايي كه در قطار ديدم به سن و سال خود من بود.
پرسيدم :
شما همان سيذارتا هستيد؟
پرسيد :
كدام؟
گفتم :
همان دیگر... همان که … در کتابی خواندم که نيروانا را چون سنگي بي قدر از پيش پا كنار زدید و گذشتید.
گفت :
نیروانا را چون سنگی بی قدر کنار زدن … رویایی پست مدرنیستی ست لابد.... وانگهي سيذارتا نواده ی سيذارتايي ديگر است . و آن يكي هم نواده ی سيذارتايي ديگر.
آقای بودا کمی در خود فرو رفت و زير لب نجوا کرد :
اين آقاي هسه هم عجب آدم خيالبافي بوده .
پرسيدم :
آقاي بودا ! ماجراي آن نيروانايي كه مي گويند چيست؟
گفت :
نمي دانم . شايد خود ِ شما آن ماجراييد.
پرسيدم:
بنارس كجاست؟
گفت :
همين جا -
و بيرون ِ قطار مرتع سبز و گاوهايي را نشانم داد كه داشتند مي چريدند.

آقاي بودا همانطور كه به بيرون نگاه مي كرد گفت :
خوشا به حال كسي كه با صداي مع مع گاوها بيدار مي شود. و هرگز به نيروانا نمي انديشد.
جمله يي از سپهري را هم چاشني كلامش كرد:
كار ما نيست شناسايي راز گل سرخ
گفتم :
به هر حال بنايي هست و رسيدني.
سيگاري آتش زد و گفت :
در هر کجا و ناکجایی هم به جستجوي بنارس اند. اما من هم گمان مي كنم كه در همين لفظ بايد جستجويش كرد. در همين بنا و رسيدن.
آقای بودا در نخستين ايستگاه كوهستاني ، شاید در فاصله ی مريخ و ارانوس از قطار پياده شد. دیدمش که بر سكوي ابري قدم زنان گذشت و دور شد. و من حالا گاهي فكر مي كنم كه بودا را ديده ام. در بنارس شاید.

برلين . 16 مه 2000۰

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen