Mittwoch, 25. Mai 2011

کت و شلوار جلال

کت و شلوار جلال


سه چهار ساله بودم شايد. نزديک عيد بود. مادرم برايم کت و شلوار دوخته بود. هنوز رنگش يادم هست. قهوه يیِ شکری می گفتند، با راه راهِ سبز. چرا قهوه يیِ شکری؟ درست نمی دانم. شاید بخاطر آن که آن زمانها شکر قرمز هم وجود داشت...
دم به ساعت می رفتم پشت پرده. در صندوق را باز می کردم.بقچه را به هر زحمتی که بود بيرون می کشيدم .بازش می کردم. کت و ش...لوارم را برمی داشتم تا بپوشم.هر بار هم مادرم سر می رسيد. گاهی با ناز و گاهی با توپ و تشر، می کوشيد به من بفهماند که کت و شلوارم را بايد صبح عيد، هنگام سال تحويل بپوشم. اما اين حرفها به خرجم
نمی رفت. تا اين که يک روز نرگس خانم از پله ها بالا آمد. رو به مادرم کرد و گفت: آخ آخ ديدی چی شد؟ مادرم گفت: چی شد؟ ـ هيچی! همين الان ديدم که اين گربة بدجنس کت و شلوار جلال را برد؟ چی؟ من پدر آن گربه را درمی آرم... نرگس خانم از پيش و مادرم به دنبالش، من و طاهره هم هاج و واج دويديم دنبال گربه.
ديدی ش؟ اوناهاش! بالای چفته. سرِ ديوار. توی حياط، روی درخت آلبالو... از آن پس روزها و هفته ها هرجا گربه يی می ديدم می دويدم به دنبالش. تا اين که عيد شد. طاهره بيدارم کرد و گفت که گربة بدجنس کت و شلوارم را پس آورده است.



Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen