Dienstag, 17. April 2012

حکایت شمع و بچه های شابدلظیم

حکایت شمع و بچه های شابدلظیم



اندر حکایت شمع و بچه های شاه عبدالعظیم

می گویند حرف حرف می آورد. پس از نقل گویش اصفهانی ها : یک جمله با بیست فعل، یکی از دوستان از شاه عبدالعظیمی ها مثالی آورد. حالا ببینیم یکی از بچه های شاه عبدالعظیم، و بقول خودش شابدول، چه نوشته است
 
Reza Jaberansari

کسی که شباهنگام بدر می کوبد برای خوردن سیراب و کله پاچه آمده است و برای عمویش که پاسبان بود و پنچر بود سپر ماشین عقبی وقتی خورد به در دکان ماست... بندی را باز کرد سر خیابان روشن با چراغ خاموش نذر می کرد چند عدد شمع را و ته جیب سوراخ من را با ا...نگشتانش می گرفت که بیشتر آب نچکد از رادیاتور ماشین لباسشویی که برنده شده بود توی مسابقه خوشبختی ......این بود که : ....... اون بیچاره تهرونی ها و شهرستونی های دور و نزدیک از همه جا رونده و از همه جا مونده دلشونو آویزون نذری میکردند و مثل جناب حاج اصغر آقا به پابوس حضرت عبدالعظیم می آمدند و برای اینکه نذرشان ادا شود چند شمع روشن می کردند در حرم حضرت عبدالعظیمشان . غافل از اینکه شمع لختی بیش نمی سوخت چون شمع دزدهای شاه عبدالعظیم با دزدیدن شمع هاشان آی چه می خندیدند به این بندگان خدا و ممنون بودند از آنان که سبب رزق و روزیشان می شدند .......................................................
و یه چیز دیگه اینکه  شابدلظیمی ها خودشون هیچ وقت شمع روشن نمی کردند...این رو بیشتر جهت اطلاع حاج اصغر آقا عرض کردم


Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen