Donnerstag, 4. August 2011

شاملو، و ترانه های کوچک غربت

شاملو، و ترانه های کوچک غربت

شاملو، و ترانه های کوچک غربت

«آبدان» از ساخته های زنده یاد شاملو ست، که به زیبایی در شعرش جا خوش کرده است. آبدانه اما نه. ابتدا تصور می‌کردم که از شاملو ست. اما بعد در یکی از متن های کلاسیک فارسی به آن برخوردم. کجا؟ یادم نیست. شاملو این دو واژه را در شعرش خوب بکار برده است:

مرمر خشکِ آبدانِ بی ثمر / آیینه ی عریانیِ شیرین نمی شود
... - «هجرانی»، از کتاب «ترانه های کوچک غربت» ص ۱۱۰۵ حلد دوم مجموعه ی اشعار
آبدانه های چرکیِ بارانِ تابستانی / بر برگهای بی عشوة خطمی / به ساعتِ پنج صبح
ـ «صبح» ص ۱۱۱۷ همان کتاب

در شعر شاملو واژه های خود ساخته ی دیگری هم هست، مثل سنگنبشته بجای لوح و کتیبه، که هر دو عربی هستند، و یا شیرآهنکوه و غیره، که می توان به آنها پرداخت.
اهمیت این واژه ها تنها در پارسی بودنِ آنها نیست، بل در نمایش چگونگی کشف و کاربردِ توانایی های این زبان، از جمله در ساختن واژه های ترکیبی , و جرئت بکارگیری آنهاست...
«هجرانی» و «صبح» در زمره ی شعرهایی ست که پیش و پس از مهاحرتِ کوتاه شاملو به اروپا، در آستانه ی انقلاب بهمن ۵۷ سروده شده ، و در کتاب « ترانه های کوچک غربت» گردآمده اند.
در این شعرها می توان از زاویه های دیگری هم نگریست:

مرمرِ آبدان جسمی ست صیقلی. در آب که غوطه ور باشد، سایه ها را در خود باز می تاباند. شاملو در پرسه های خود به این پدیده توجه کرده است. در اینجا آبدان مرمر پیوندی می شود میان ذهن شاعر، و داستان آبتنی شیرین در منظومه ی خسرو و شیرین نظامی. مرمر آبدان خشک و بی ثمر است، چرا که از سایه ی اندام شیرین تهی ست.
بی تردید در لحظه ی سرایش این شعر، شاعر دچار نوستالژی وطن بوده است.
«آبدانه های چرکیِ تابستانی/ بر برگهای بی عشوه ی خطمی/ به ساعت پنج صبح» از نگاه مستقیم شاعر در مکان (بر برگهای غبارگرفته ی ختمی) و زمان (ساعت پنج صبح) سرچشمه می گیرند، آبدانه ها چرکی دیده شده اند. در واقع گِل آلوده اند. برگهای ختمی بی عشوه اند، چرا که در غبار فرو رفته اند و جلوه و جلایی ندارند. عشوه زنانگی و زایش را در خود دارد، و بی عشوه گی از نازایی خبر می دهد.
این هر دو تصویر غربتی سنگین را یادآور می شوند. نوعی بیگانگی با پدیده های پیرامون. اولی در بطن فرهنگ و تاریخی دیگر، و دومی در زیر آسمان خودی. در کتاب نامبرده غربت تنها شامل هجرانی ها نمی شود، بلکه در وطن هم شاعر را دنبال می کند.همان ضرب ا لمثل مشهور: نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم.

ویرانه ی امیدآباد
«صبح» در دوم اردی بهشت ۵۸ نوشته شده. یعنی دو ماه و اندی پس از انقلاب بهمن ۵۷. شاعر ناظر بر فضایی گورستانی ست، به هنگامی که قاریان و «خطیبان حرفه یی» هنوز در خوابند:

ولرم و / کاهلانه
آبدانه های چرکیِ تابستانی
بر برگ های بی عشوه ی خطمی
به ساعت پنج صبح.

در مزار شهیدان / هنوز
خطیبان حرفه یی در خوابند.

حفره ی معلق فریادها / در هوا/ خالی ست.
و گلگون کفنان/ به خستگی/ در گور/ گُرده تعویض می کنند.

*
به تردید
آبله های باران
بر الواح سَرسَری
در ساعت پنج صبح.


در این شعر طنز و تمسخری گزنده موج می زند. شاعر، که «شب»ی ۲۵ ساله را پشت سر نهاده است، ناظر بر « ویرانه ی امیدآباد» خویش است. نومیدی محض، که از جمله در این تصویر به نمایش در می آید:
حفره ی معلق فریادها در هوا خالی ست

این تصویر شاعرانه حکایت از تب و تابهای دوره ی انقلاب دارد.. گویی که فریادها همه بادِ هوا شده اند. حفره ی خالی: گورستان ِ فریادِ گلگون کفنان.
تردید باران بر «الواح سرسری» ، که بی آن که گفته شود، مثل ختمی ها در غبار فرو رفته اند. و چرا سرسری؟ جدا از شیرین کاری زبانی، که در این جمله هست، می توان به سرسری گرفته شدن آرمان ها اندیشید. تردید و تشویش شاعر از شسته شدن پیام ها بر الواح گلگون کفناتی ست، که در گورها گرده تعویض می کنند. در شعر صبح شاهد تردید نومیدوارِ شاعری هستیم که همواره به آزادی و تغییر جهان می اندیشید. اما دگرگونیِ جهان را نه آن گونه که در ایران روی داد، بلکه به گونه یی دیگر
می خواست.

تصویرها در مجموع فضایی می سازند، که خواننده ی شعر می تواند در آنها جست و جو کند، و خود نیز گوشه یی از آن را بسازد. اهمیت تصویر، گذشته از ارزش های حسی و اندیشگی، در همین است. اگر هم بخواهد مفهومی را القاء کند، بطور مستقیم به آن نمی پردازد. بلکه زمینه یی می سازد که خواننده به مفهوم مورد نظر دست یابد. تصویر سازی در شعر شاملو، همانطور که برخی از صاحبنظران می گویند، گاهی بی شباهت به تصویرهای سینمایی نیست. هرچند که فیلم و کلمه کمتر می توانند جایگزین هم شوند.

مروری در هجرانی ها
فاصلة نوشتن « صبح» و شعرهای «هجرانی» شاملو ماهی یا دو ماهی بیشتر یا کمتر از یک سال است. شاملو در شعرهای هجرانی زندگی را به گونه ی دیگری می نگرد. در جست و جوی پاسخ است:

که ایم و کجاییم؟
چه می گوییم و در چه کاریم؟
پاسخی کو؟

یکی از هجرانی ها را با هم مرور می کنیم:

چه هنگام می زیسته ام؟
کدام مجموعة پیوسته ی روزها و شبان را/ من؟ ـ
اگر این آفتاب/ همان مشعل کال است/ بی شبنم و بی شفق
که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است

چه هنگام می زیسته ام؟
کدام بالیدن و کاستن را/ من
که آسمان خودم
چتر سرم نیست؟ ـ

آسمانی از فیروزه ی نیشابور
با رگه های سبزِ شاخساران،
همچون فریاد واژگونِ جنگلی/ در دریاچه یی،
آزاد و رها
همچون آینه یی/ که تکثیرت می کند.

*

بگذار/ آفتاب من؟ پیرهنم باشد
و آسمان من/ آن کهنه کرباسِ بی رنگ.
بگذار
بر زمین خود بایستم
بر خاکی از براده ی الماس و رعشه ی درد.

بگذار سرزمینم را/ زیر پای خود احساس کنم
و صدای رویش خود را بشنوم:
رُپ رُپة طبل های خون را/ در چیتگر
و نعرة ببرهای عاشق را/ در دیلمان.

وگرنه چه هنگام می زیسته ام؟
کدام مجموعه ی پیوسته ی روزها و شبان را من؟

۱۵ اسفند ۵۶

یاسی فلسفی، و پر از دلتنگی. می بینیم که شاملو «هشیوارِ غم خویش» روزگار مهاجرت را جزء سالهای زندگی به شمار
نمی آورد، «خشماگین و پرخاشگر» از اندوه تلخ خویش پاسداری می کند، و «چشم انداز امیدآبادش» به رویدادهای تلخ و شیرینی ست، که در وطن می گذرد: رُپ رُپه ی طبل های خون در چیتگر، و نعره ی ببرهای عاشق در دیلمان.

...
و جهان را بنگر
جهان را/ در رخوت معصومانه ی خوابش
که از خویش چه بیگانه است

*
ماه می گذرد / در انتهای مدارِ سردش.
ما مانده ایم و / روز نمی آید.

جلال سرفراز ـ برلین




Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen