Donnerstag, 4. August 2011

رمز تماشا در نقاشی‌های سهراب سپهری


رمز تماشا در نقاشی‌های سهراب سپهری

رمز تماشا در نقاشی‌های سهراب سپهری

هجرت سهراب
...
صبح صدایش زدند
کفش که پوشید
پر زد و پرواز را به واژه نشان داد
نقشه ی مرغی کشید و رفت به آبی

وهم بَرَم داشت
چینیِ تنهایی اش چگونه ترک خورد؟

بیوه ی پیری
گفت ببینید
نبض زمستان چه تند می زند آقا
فوج کلاغی پرید بر غمِ شفاف

صبح که باران نشست
روی پرِ قو
هجرت سهراب بود و پیریِ آهو

کفش که پوشید
محو شد از آسمان
آبیِ کاشان
بُغض علف بود و هرزه پوییِ باران

جلال سرفراز

-------------
اشتباه بزرگی است اگر بخواهیم سپهریِ نقاش و سپهریِ شاعر را به هر دلیلی در یک ردیف بگذاریم .  شعر و نقاشی دو دنیای جدا از هم اند. میان آنها، و میان اغلب هنرها می تواند پیوندی درونی برقرار باشد. اما همجنس نیستند. رنگ و نقش در جامعه ایرانیِ ما تماشاگران محدود، اما جدی خود را دارند و شعر، بخصوص شعر سپهری، جایگاهش را حتی در میان مخاطب عام نیز باز کرده است.
سهراب سپهری نقاش صاحب نامی است، نقاشی را پیش از شعر تجربه کرده و ابتدا در این زمینه شهرتی به هم زده است. تابلوهای او در میان ایرانیان هواخواهان بسیاری دارد. همین چندی پیش یکی از تابلوهای او در دوبی ۱۴۰ میلیون تومان قیمت گذاری شد. این در حالی ست که برخی از نقاشان نام آورِ ایرانی کمتر به چنین بازاری دست یافته اند.
سهراب سپهری نقاشی را از کودکی آغاز کرد. او در یادداشتی با عنوان «هنوز در سفرم» از جمله در این زمینه می نویسد: " پدرم... در طراحی دستی داشت. خوش خط بود. تار می نواخت. او مرا به نقاشی عادت داد... در دبیرستان نقاشی کار جدی تری شد. زنگ نقاشی نقطه روشنی در تاریکی هفته بود."
سال ۱۳۲۷ سهراب جوان، در حالی که در تپه های اطراف قمصر نقاشی می کرد، با منصور شیبانی، از نقاشان و هنردوستان آن روزگار، آشنا شد.
سهراب می نویسد: "آن روز شیبانی چیزها گفت. از هنر حرف ها زد. وَن گوک را نشانم داد. من در گیجیِ دلپذیری بودم. هرچه می شنیدم تازه بود.... شب که به خانه برگشتم، آدمی دیگر بودم."
بدینسان سهراب به سمت نقاشی مدرن کشیده می شود، در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران پذیرفته می شود، و در جریان سفرهای بعدی به اروپا، آمریکا، و ژاپن در این زمینه به چشم اندازهای تازه یی دست می یابد.
سپهری دارای پسندی ویژه است. شیفته «کارهای تزیینی» نمی شود.

سال ۱۳۳۲ ، پس از پایان دانشکده، در کاخ مرمر موفق به دریافت مدال درجه یک فرهنگ از شاه می شود.
شاه از او می پرسد: "به نظر شما نقاشی های این اتاق خوب است؟"
سپهری بی هیچ تزلزلی پاسخ منفی می دهد.
شاه زیر لب می گوید: "خودم می دانستم."
سپهری از آن پس نقاشی را جدی تر از پیش می گیرد، سال ۱۳۳۷ شماری از تابلوهایش را در بی ینال تهران به نمایش می گذارد، که ارزشهای زیبایی شناسانه کارش را بر هنرشناسان آن روزگار آشکار می سازد.
در روند چنین نمایشگاه هایی شهرت سهراب از مرزها فرا ترمی رود ، و به برخی از گالری های معتبر اروپایی و آمریکایی دعوت می شود.
او تا پایان عمرش مجموعا در بیش از سی نمایشگاه فردی و گروهی در داخل و خارج از کشور شرکت می کند: تهران، ونیز، موزه بندر لوهاور و جشنواره روایان فرانسه، بریج همپتن آمریکا، نگارخانه بنسون نیویورک، بازار هنر بال سوییس...آخرین نمایشگاه کارهای سپهری مدت کوتاهی پیش از مرگش در گالری سیحون تهران برگزار می شود.
سپهری از همان آغاز، و همواره، در طبیعت با شگفتی می نگرد. چنین ذهنیتی دستمایه کار او می شود. در طراحی، در نقشهای ساده، آبرنگ ها و دیگر کارها. تجربه های آغازین سپهری، از دید خود او حتی، درخشش چندانی ندارند. او حیران جادوی طبیعت است، و نه تنها در کارهای خود، بلکه در کارهای دیگران نیز خرده گیری می کند.
در این چارچوب، سپهری در نامه ای می نویسد: "همه نقاشی های دنیا را که روی هم بگذاریم، به اندازه سنگ کنار جاده حقیقت ندارند. هرگز زیبایی آنها به زیبایی لرزش یک دست نمی رسد. در ساخته های هنری حقیقت و زیبایی از جوشش افتاده اند. سنگ شده اند..."
اما این نگاه نومیدوار سپهری را از ادامه کار باز نمی دارد. نقاشی، حرفه ای نیست که آن را کناری بگذارد، و به دنبال کاری دیگر برود. او دارای نگرشی انسان – خدایی است که کارش را از هیچ، از :تهی" آغاز می کند: "من همیشه در تهی نقاشی هایم پنهانم. صدای من از آنجا رساتر به گوش می رسد. در تهی ها نگاه از پرواز باز نمی ماند... انگار در تهی هنوز چیزها شکل نگرفته اند. هنوز شورِ آفرینش در گردش است."
هنر درنگ است. نقطه ای ست که در آن تابِ سرشاری را نیاورده ایم. لبریز شده ایم. گریز می زنیم و با آفرینش هنری خستگی در می کنیم.
سهراب سپهری
مهمترین ویژگی سپهری در نقاشی، تماشا و جستجوست، که گاه نگاه ایده آلیستی وی را تداعی می کند: دور شدن از قابها، چارچوبهایی "که مردمان ... بدان خو گرفته اند... ". سپهری به "زیبایی بی مرز" می اندیشد. چیزی که انسان را بدان دسترسی نیست، و راز جستجو و ادامه و نو به نو شدن هنر نیز در همین است. چنین نگرشی هنرمند اصیل را به جستجو و کشف وامی دارد.
با این حال هر هنرمندی در نهایت مرزی دارد. در این چارچوب سپهری از حدِ توانش پیش تر نمی رود، ناگزیر از جایگاه خدای گونه اش پا بر زمین سخت می گذارد، و در همان چارچوبهایی "خستگی در می کند" که می خواست از آنها بگریزد: "هنر درنگ است. نقطه ای ست که در آن تابِ سرشاری را نیاورده ایم. لبریز شده ایم. گریز می زنیم و با آفرینش هنری خستگی در می کنیم."
در روند تماشا و جستجو، و تلاش پی گیر، تجربه های سپهری در مجموعه درخت ها به اوج می رسد. بطوری که بیشتر دوستدارانش ارزشمندترین کارهایش را با این نمونه ها می سنجند. در درختهای سپهری شاخ و برگ جای چندانی ندارند، بلکه بیشتر تنه های بلند، کلفت و به هم چسبیده درختها با رنگ های یکدست، و متجانس جلوه گر می شوند، که تکیک قدرتمند، و دید مدرن سپهری را، چه در انتخاب موضوع، چه در ریتم، چه در بُرش فضاها و گزینش اشیا‌ء ، و چه در دستیابی به ذهنیتی تجریدی بیان می کنند.
از سپهری کارهای دیگری نیز بجا مانده، که اینجا و آنجا قابل تاملند. اما چنانکه اشاره شد، از دید بسیاری از علاقمندان، نقطه قوت کار او در همان مجموعه درختهاست.
او در یکی از نامه هایش ازنقاشی آبستره بد می گوید، اما در عمل گاهی گرفتار آن می شود. کوبیسم و سوررالیسم را تجربه می کند، اسیر جذبه های نقاشی ژاپنی و کنده کاری روی چوب می شود، به هر تجربه تازه ای میدان می دهد، اما می کوشد تا بر هر اثری نقش خود را بزند، و همواره سهراب سپهری باقی بماند.
تجربه رنگ و فرم، حتی میزان تاثیر پذیری سپهری از نقاشان اروپایی، از دید کارشناسان، متفاوت است، برخی از دید ادبیات در کار او می نگرند، و با هزار وصله و سریشم نقاشی هایش را به عرفان و ماوراء الطبیعه پیوند می زنند، برخی استادانه در کار او دقت می کنند و به درستی ضعف و قوتهایش را برمی شمارند.
گروهی نیز حتی در "نقاش" بودن سپهری تردید می کنند. سپهری اما بَری از این نظرهای جورواجور، و خرده گیری ها راه خود رفته است. سپهری می گوید: "من به عقیده این و آن کاری ندارم. به حقانیت تاریخ هنر نیز علاقه ای نشان نمی دهم. به یک تابلو همانطور نگاه می کنم، که به یک سنگ، یا درخت. آنچه در یک اثر هنری می جویم حالت آن است."
سپهری به زادگاهش وابستگی جنون آمیزی دارد. در یکی از سفرهایش به اروپا به دوستی در ایران می نویسد: "در گلدان اتاق من چند شاخه شکوفه دار گوجه است. پیوند من با این شکوفه های زودرس کمی پیچیده است. برابر آن ها یک تماشاگر بی غل و غش نیستم. خیال من این شاخه ها را می بُرد، و در حیاط های ایران به درختی پیوند می زند، تا تماشای من رمز خودش را بگیرد. من روی همه نقش های ناشناس رنگ آشنای خودم را می زنم، و فضاهای گمشده را گرد همه چیز می پراکنم."
در چنین نگرشی یادگیری و تاثیر پذیری زیر نشانه سوال نمی رود، بلکه متوقف شدن در این "نقش های ناشناس" نفی می شود. در نقاشی های سپهری "رنگ آشنا" از طبیعتی "کویری" مایه می گیرد، که همه کودکی، همه جوانی، و همه زندگی وی در آن سپری شده است

جلال سرفراز



Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen