Donnerstag, 4. August 2011

شب نیزاری

شب نیزاری


شب نیزاری
از هر رودخانه این جهان سنگی از هر جنگل این جهان برگی از هر شهر این جهان پنجره ای می خواهم 
کوره ای برای آب کردن دشنه ها و شمشیرها و صخره ای برای تماشای خورشید که بر شانه بلور تو می لغزد در غروب تا در به روی ماه شرقی  بگشاید
پرسیده ای از کدام گذرگاه می گذرد آن غول مهربان که فقط برای عاشقان قایق می سازد و باریکه راه های همه نیزارها را می شناسد؟
قایقی می خواهم و دست و بوسه و نفس تو تا سپیده نیزار
وقتی که دشنه ها و شمشیرها همه آب شدند

از جواد طالعی
کلن، ژوئیه ٢٠١١

Keine Kommentare:

Kommentar veröffentlichen